داشتیم از درخانه بیرون میرفتیم که همسرم یادش آمد، هیچ چیزی برای پسر برادرش تهیه نکردهایم.
وسط پذیرایی ایستاد: "راستی برا محمدحسین چی ببریم؟"
دفعهی قبل که با بچهها رفته بودیم، من کمی چهار مغز برایش برده بودم. به نظرم اگر همان را دوباره میخریدیم، بد نبود. برای پسر بچهی نه سالهای که پایش را آتل بسته و تا شش ماه نباید بازش کند چیز دیگری به ذهنم نمیرسید. البته بار اول بعد از عملش خیلی دنبال اسباببازی پسرانه و این جور چیزها رفتم. یا قیمتها به جنس و سن بازیها نمیخورد یا در کَتِ من نمیرفت، این همه پول بیزبان را برای دوتا جسم پلاستیکی حرام کنم.
بعد از دادن پیشنهاد خرید چهار مغز، از دلم گذشت که حالا شاید هیچ مغازهی آجیل فروشی در شهر باز نباشد. شاید آنقدر خیابانها و کوچهها خلوت باشد که نتوان دو دقیقه، جایی ماشین را زد بغل و بدون ترس خرید کرد.
چند بار لبهایم را تَر کردم تا از فکرهای توی سر به همسرم بگویم، اما تمام کلماتم را فرو دادم و با یک آب دهان، قورت دادم.
بچهها ایستاده بودند دور و بَرم، اگر میخواستم از ترس و خلوتی خیابانها و مغازههایی که تعطیل کرده و رفتهاند شهرستانهایشان بگویم توی دل آنها را خالی و درونش را وحشت پُر کرده بودم.
بچهها چه گناهی کرده بودند که شهر پر از سکوت شده و فضای آن را ترس و صداهای مهیب گرفته.
پشت فرمان ماشین نشستم و خودم ماشین را از پارکینگ بیرون آوردم. اینکه خیابانهای تهران خلوت بود، بیشتر ترغیبم کرد، رانندگی کنم.
از در پارکینگ بیرون نیامده بودم که یک موتوری که خلاف خیابان میآمد برایم بوق ممتدی زد.
نور مغازهی موبایلفروشی روبهروی خانه زد توی چشمم و صدای سوییچ زدن ماشین خرابی که زیر دستِ تعمیرکار بغل خانهمان بود، پیچید توی گوشم.
همسرم که کنارم جاگیر شد راه افتادم. به چهارراه نرسیده، چند تا موتوری از کنارم ویراژ دادند، اما مثل همیشه که از این حرکت ژانگولرانهشان حرص میخوردم، ناراحت نشدم. خندهام گرفته بود و از نعمت موتوریهای توی خیابان خوشحال هم شدم.
کمی جلوتر از چهارراه، همسرم دستش را به سمت چپ خیابان نشانه رفت: "اونجا جلوی اون مغازه ابراهیمی وایسا"
همزمانی که ماشین را به پهنهی چپ خیابان میکشاندم صدای ترق توروق پهپادها بلند شد. نورشان آسمان را گرفت. نقطههای زرد رنگ میآمدند و به دهان نقطههای قرمز رنگ میرسیدند. چنانی که یک اژدها مگسی را قورت دهد.
همسرم وارد مغازهی آجیل فروشی شد. آدمهای اطرافم همه ایستاده بودند و گردنهایشان تا جایی که یاری میکرد به سمت اژدهای آسمان کش آمده بود.
انگار نه انگار ما زیر بمب و پهپاد و توپِ دشمنیم.
دو جوان که روی موتور بودند کنارم پارک کردند. چند پلاستیک زردآلو و گیلاس و اینها دست جوان پشتی بود. به چشمم زردآلوها سه کیلویی میشد. فکر کنم مهمان داشتند.
کمی که صداهای آن بالا کمتر شد، نگاهم رفت سمت همسرم تا ببینم داخل مغازه، چه کار میکند؟
مغازه پُر بود از تهرانیهایی که داشتن با پلاستیک تخمه و شکلات و آجیل از آن بیرون میآمدند و بعضی دیگر که وارد میشدند.
فاطمه سرش را از پنجرهی ماشین بیرون آورده بود: "مامان مردم دارن تخمه میخرن شب برن بالا پشت بوما، پهپادا رو ببیننا"
خندیدیم. صدای دختر بزرگترم آمد: "نه پشتبوم خطر داره، میخوان تا صبح بشینن پا اخبار و مثل ما چایی و شوکولات و میوه بخورن."
اینجا در محلهی ما، در قلب تهران، زندگی زیر آسمان نورانی پهپادها و پدافندها دارد جلو میرود.
هنوز زندگی از نفس نیفتاده و ما نمیگذاریم نفسش قطع شود.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران