دوشنبه, 30 تیر,1404

زیارت ده دقیقه‌ای

تاریخ ارسال : یکشنبه, 29 تیر,1404 نویسنده : ملیحه خانی کاشان
زیارت ده دقیقه‌ای

مثل روسری لبنانی، یک لبه چادر نخی را دور سرش چرخانده و بهش گیره زده بود. لبه چادر روی صورت آفتاب خورده‌اش کج و کوله نمی‌شد. صاف و‌ اتوزده مثل اینکه حالا از اتاق پرو در آمده. 

رو به حرم و قبله توی حال و هوای خودش بود. با زبان دعا حرف می‌زد. با کی‌اش را نفهمیدم. با خدا یا عزیز کرده خدا.

معلوم بود خوب جلب توجه‌ام شده. معلوم بود مهمانی است که از راه دور آمده.

نمی‌خواستم ضدحال به آن‌اش بزنم. 


با حساب اینکه از وضع خودت باخبری، دیدن حال عبادت بعضی آدم‌ها چقدر حال خوب کن است و تماشایی. یک کلاس معرفت‌شناسی است.

سر پا ایستاد. هنوز زیر لب حرف برای گفتن داشت. بعضی‌ آدم‌ها موقع دعا چنان سیم‌شان وصل به نقطه کانونی می‌شود که افراد و اشیای دور و بر را نمی‌بینند.

کمی گذشت. سر چرخاند به دیوارهای آیینه‌کاری حرم. چشمش قفل شد روی کنج دیوار.

هنوز می پاییدمش که ناغافل نگاهش سرازیر شد به طرفم. داشتم سوالاتم را توی ذهنم مرور می‌کردم که ازم پرسید این بیت را درست می‌خوانم؟

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جمله در هم است


معرفی محتشم کاشانی را غنیمت دانستم.

از روی کتیبه‌های محرم شناختش.

با حرف زدن دو‌کلام، لهجه‌اش داد زد اهل کجاست. 

چشم‌های مشتاقم را به چشم‌های گرمش گره زدم. همین بهانه، کافی بود تا سر حرف را باز کند و بغضش بترکد.

«ما هنوز عزادار مردم بی‌گناهی بودیم که در انفجار گمرک بندرعباس سوختند. داغ پشت داغ!»

کارمند بیمارستان کودکان بندرعباس بود. یادآوری آن روز لرزه به چانه‌اش انداخت. لب‌هاش را روی هم فشار داد و چشم‌هایش پر از آب شد.

- اون جمعه باخبرشدم این وضع را برایمان درست کردند. آخه اسرائیل چی از جان ما می‌خواهد؟ بدبخت‌ها نه این دنیا را دارند نه آن دنیا را. ما که دلمان گرم است به این اهل بیت. از دیروز قم و جمکران بودیم. در مسیر برگشت به خانه یکی از فامیل خبر داد زیارت شهید اردهال را از دست نده.

چقدر آرامش اینجا دوست داشتنیه. دلم نمیاد از اینجا دل بکنم. ولی چیکار کنم هزار کیلومتر راه در پیش داریم. دو دخترم همراهم نیامدند. روضه‌های بندرعباس به دلشانه. من اینجام و اصلا حواسم به دخترهام نیست. خودشان الان زنگ زدند از حالشان برایم گفتند. گفتم می‌خوام تاسوعا عاشورای امسال جایی غیر از شهر خودم باشم. قسمتم به اینجا شد.


وقت خداحافظی ساعت اذان ظهر را پرسید. نیم ساعت تا اذان مانده بود. شوهرش گفته بود: «هیچ وقت نداریم. باید هر چه زودتر راه بیفتیم. ده دقیقه زیارت کن و بیا!»

خداحافظی کرد و از من و حرم دور شد. برای تجدید وضو رفتم بیرون حرم. توی صحن عامر دیدمش. انگار روی عرش راه می‌رفت.

بهش گفتم: «بالاخره موندگار شدی!»

از چشم‌هایش خوشی می‌بارید.

«به شوهرم گفتم نماز ظهر و عصرم بخوانیم، بعد بزنیم به جاده. حس و حال اینجا اونم گرفته.»


ملیحه خانی

جمعه | ۱۳ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان #مشهد_اردهال


برچسب ها :