مرا به حرف نگیرید، داستان دارم...
ده روزی میشد که از بلیط سفر خبری نبود اما من هر روز پیگیر میشدم. دستم به هر که میرسید و احتمال میدادم شاید خبری داشته باشد میپرسیدم.
همان چهارشنبه شبی که محکم گفتم من هم میآیم چمدانم را بسته و کنار جا کفشی گذاشته بودم. صبحها موقع گره زدن بند کفشهایم به خودم امید میدادم که: "تازه اول صبحه. تا شب میدونی چند ساعت مونده؟ حتما امروز دیگه فرجی میشه."
تمام مدت روز گوشی را در دستم نگه میداشتم مبادا زنگی بخورد و من متوجه نشوم.
دلم میخواست غروب که بر میگردم با لبخند چمدان را نگاه کنم و بگویم: "بالاخره رفتنی شدیم رفیق!"
بعضی روزها موجود مزخرفی که در ذهنم زندگی میکند سر و کلهاش پیدا میشد و میگفت: " کله خراب! مگه تو فوبیای پرواز نداری؟ صدتا سفر هوایی خوب و مهیج رو تو این چند سال از دست دادی که سوار این غول بی شاخِ دُم دار نشی. حالا هر روز سراغ بلیط پروازو میگیری و براش نذر و نیاز میکنی!؟ "
راست میگفت، آخرین بار ده دوازده سال پیش بود که داخل هواپیما همه را عاصی کرده بودم. دست و پاهایم سِر شده بودند و فشارم آمده بود روی شِش. از آن روز به بعد حتی فکر کردن به پرواز تپش قلبم را تندتر میکرد. اما او نمیدانست عشق حلّال مشکلات است و راهها را هموار میکند. اصلاً بیخود نبوده که صائب تبریزی گفته : "جگر شیر نداری سفر عشق مرو!"
تصمیمم را گرفته بودم، باید میرفتم . حتی سوار بر غولی بی شاخ و دم بلند...
هر غروبی که میرسید و خبری از بلیط نمیشد قرار از دلم میرفت. راهم را کج میکردم سمت میدان انقلاب و طرف پاساژ مهستان. خرید برای بچههایی که قرار بود ببینمشان آرامم میکرد. در مغازهها چرخ میزدم. با وسواس اسباب بازی و وسایل سرگرمی میپسندیدم. کلی طرح پیکسل در ذهنم بود که حتما باید سفارش میدادم. دلم میخواست خودم عکس حضرت آقا و شهید نصرالله را روی سینه سمت چپ پسر بچهها سنجاق کنم.
میخواستم برای دختربچهها عروسکهای کوچک بخرم تا هم جای کمی بگیرند و هم بتوانم تعداد بیشتری با خودم ببرم. در ویترین یک مغازه عروسک زیبایی بود که از روز اول چشمم را گرفت. بار اول که دیدمش با ذوق برداشتم و قیمتش را پرسیدم. قبل از جواب فروشنده چشمم به جا کلیدی چسبیده به سرش افتاد. چیزی درونم فرو ریخت. کلید کدام خانۀ نداشته را میخواهند آویزانش کنند؟. این مدل عروسکها میتوانست خوشحالشان کند یا بدتر نمک به زخم دلشان بپاشد؟! روزهای بعد هم نگاه من و لبخند عروسک به هم گره میخورد. بالاخره چند جین دوازدهتاییاش را خریدم و راهی خانه شدم. باید زنجیر و حلقههایشان را جدا میکردم. اینطور دیگر لازم نبود برای داشتن عروسک حتما صاحب خانه یا در خانۀ خودت باشی. حالا دیگر دختربچههای لبنانی دور از خانه هم میتوانستند با داشتن این عروسکها خوشحالی کنند.
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/dayere_minayi
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب