نمیدانم چطور در اندک زمانی، سلام و احوال پرسیهایمان در این مسیر میافتد. در مسیرِ مسیر! اینجا داغشان تازه است و کسی باور ندارد سید حسن دیگر نیست. شروع حرفهای زینب نیز از سید حسن است.
میگوید: در خانواده ما مسائل دینی مرسوم نبود. ولی حالا داریم در مکتب حسین(ع) با پوست و استخوانمان زندگی میکنیم، و این را مدیون سید هستیم که دانهی عشق به اهل بیت را در دلهای ما کاشت و ما با جان و دل باورش داریم.
زینب چه با صلابت وفادار حسین است! میگوید؛ صغار و کبار ما برای شهادت آمادهاند! ما یکی دو نفر نیستیم، همهی ما میخواهیم شهید بشویم.
او بیوقفه سخن میگوید و من فقط دکمهی ریکورد را زدهام. باید قدرت کلماتش را بارها پلی کرد و شنید!
از شهدای دور و اطرافش میگوید. برایم میشمارد و میگوید هر چقدر که شهید بدهیم در این مسیر هستیم و ادامه میدهیم تا انشاالله حتما حتما حتما به قدس برسیم.
میخواهم از او عکس بگیرم تا چهرهی یک زن از نازحین لبنان را به شما نشان دهم! زنان مقاومت اینجا چقدر شبیه فرمانده زینب هستند!
انگار با نگاهش، با جذبهاش، با استایل و زبان بدنش و با پوست و استخوانش میگوید «ما رأیت الا جمیلا» و این را نه تنها باور دارد که برایش جان شیرین خود را هم میدهد!
مهسا الویری
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق