رفته بودم راهیان نور، پازلِ موشکِ بالستیک ساخت ایران را برایش خریده بودم. به نامِ امیرعلی و به کامِ خانواده ساخته شد. چند بار از دستش و ارتفاع کمد افتاد و چند تیکه شد و خیلی طول نکشید پازل هزار تکهای شد میانِ جعبه اسباببازیهای خرابه. دو سالی بود که تکههایش را زیر کمد و تخت میدیدم.
جهانِ روز جمعهای که خبر حمله اسرائیل به تهران را شنیدم مثل سیب پرتاب شده بود که برود بالا، هزار چرخ میخورد تا بیایید پایین! چون کمتر از ۲۴ ساعت همه چیز برعکس شد و خبر حمله ایران به اسرائیل را شنیدیم.
بعد از دوران بچگیام، یادم نمیآید بالا پریده باشم و از خوشحالی جیغ کشیده باشم. خبری از امیرعلی نبود هر چه صدایش زدم جواب نداد. پلهها را دو تا یکی بالا رفتم، نگران بودم از جنگی که راه افتاده، ترسیده باشد. درِ اتاقش را بسته بود و تکههای شکسته پازل را داشت جم و جور میکرد و شکستههایش را چسب میزد. بلافاصله بعد از دیدنِ من پرسید: «مامان گفتی اسمش چی بود؟»
نفسی عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم: «موشکِ بالستیک فاتحِ صد و ده.»
رحیمه ملازاده
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان