صدایش که میپیچید، نفسها در سینه حبس میشد. نه از ترس، که از احترام. از هیبتی که در کلامش بود، از صلابتی که در نگاهش موج میزد. سید حسن که حرف میزد، انگار تاریخ حرف میزد. تاریخ مقاومت، تاریخ عزت، تاریخ مردانی که سر خم نکردند.
از بچگی همینطور بودم. هر وقت اخبار شروع میکرد به گفتن، "به استقبال سید میرفتیم"، من هم دل توی دلم نبود. میدویدم جلوی تلویزیون و میخکوب میشدم. آن روزها، شاید خیلی از حرفهایش را نمیفهمیدم، اما یک چیز را خوب میدانستم: او از جنس ماست. از جنس همان مردمانی که برای لقمهای نان حلال، جان میکنند و برای حفظ ناموس و وطن، از جان هم میگذرند.
سید، برای من فقط یک رهبر نبود. او سایهای از سرو بود، پناهگاهی در برابر طوفانهای روزگار. وقتی او حرف میزد، دلمان قرص میشد که هنوز هم میتوان ایستاد، هنوز هم میتوان مقاومت کرد، هنوز هم میتوان عزتمند بود.
بعد از سخنرانیهایش، انگار جانی دوباره میگرفتیم. انگار کسی دستی روی قلبمان میکشید و تمام غصهها و دلواپسیها را با خود میبرد. او به ما یاد داد که نباید از هیچ چیز ترسید، جز خدا. او به ما یاد داد که نباید به هیچکس جز خودمان تکیه کرد. او به ما یاد داد که رمز پیروزی، در وحدت و همدلی است.
وقتی خبر شهادت حاج قاسم رسید، دنیا روی سرم آوار شد. انگار کسی تکهای از قلبم را کنده بود. اما سید، باز هم مثل همیشه، آرام و استوار بود. او گفت: "حاج قاسم، یک مکتب بود." و من فهمیدم که راه حاج قاسم، با شهادتش تمام نمیشود. بلکه تازه آغاز میشود.
بعد از سخنان رهبر، دلمان آرام گرفت. فهمیدیم که انتقام سختی در انتظار دشمنان است. و میدانستیم که سید، تا آخرین نفس، در کنار ما خواهد بود. او همیشه بود. در تمام لحظات سخت و طاقتفرسا. او همیشه سایهای از سرو بود، پناهگاهی در برابر طوفانهای روزگار.
امروز اما، حس عجیبی دارم. حسی آمیخته از غم و حسرت. خبر تشییع پیکر سید که رسید، دلم پر کشید برای حضور در آن مراسم باشکوه. برای ادای احترام به مردی که زندگیاش را وقف عزت و سربلندی ما کرد. اما... اما لیاقتش را نداشتم.
گرفتاریهای زندگی، مسئولیتها، و شاید هم ضعف ایمان، مانع از آن شد که بتوانم در این لحظه تاریخی حضور داشته باشم. حالا، از دور نظارهگر تصاویری هستم که از تلویزیون پخش میشود. میبینم خیل عظیم جمعیتی را که برای وداع با سید آمدهاند. میبینم اشکها، فریادها، و قلبهایی را که از داغ فراق او آتش گرفتهاند.
و در این میان، حسرت عمیقی در دلم ریشه میدواند. حسرت اینکه نتوانستم در کنار این مردم باشم. حسرت اینکه نتوانستم در آخرین وداع با سید، سهمی داشته باشم. حسرت اینکه... لیاقتش را نداشتم.
شاید، این حسرت تا ابد با من بماند. اما میدانم که سید، از من انتظار دیگری دارد. او از من میخواهد که راهش را ادامه دهم. که به آرمانهایش پایبند باشم. که در هر کجا هستم، برای عزت و سربلندی وطنم تلاش کنم.
و من، با تمام وجودم، به او قول میدهم که چنین خواهم کرد.
سید رفت، اما راهش باقی است. و ما، تا آخرین نفس، پیرو راهش خواهیم بود. حتی اگر لیاقت حضور در تشییع پیکرش را نداشته باشیم.
ریحانه سادات شرفی
یکشنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله