چهار شنبه, 11 تیر,1404

سایه جنگ بر سفره

تاریخ ارسال : جمعه, 30 خرداد,1404 نویسنده : هاجر دهقانی اصفهان
سایه جنگ بر سفره

مادر می‌گفت: «فاطمه از صبح که خبر شهادت دانشمندها و سردارها رو شنید دل آشوب شد. افتاد به روفتن و شستن. هی سابید و شست و جمع و جور کرد و برای خودش کار تراشید. روی پاش بند نبود. می‌دونستم الان فاطمه چه حالی داره. هی پاش غش می‌ره و هی پا به زمین می‌زنه. آخه فاطمه سندروم پای بی‌قرار داره.»

مادر مقنعه نخی زمینه مشکی با برگ‌های قهوه‌ای را سرش کرد. می‌خواست نماز بخواند. چشم‌هایش ریز شده بود و خیس اشک. آنقدر ریز که انگار می‌خواست بسته شود.

 - نمی‌دونی هاجر! خدا یکبار دیگه فاطمه رو به من داد.

- چطور شد یهویی؟

تسبیح عقیق را از کنار مهر برداشت. دانه‌های درشت یکی یکی روی هم افتادند. لب‌هایش آرام تکان می‌خورد.

تلویزیون را روشن کرد.

- بعد از فوت نادر تلویزیون روشن نکرده بودم. حوصله نداشتم.

شبکه خبر زنی را نشان داد که دخترش را توی حملات اسرائیل از دست داده بود. زن گریه می‌کرد.

فاطمه هم زد زیر گریه. به هق ‌هق افتاد.

بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. بعدش هیچی نگفت. دوباره هی راه رفت. جارو برقی کشید. میز و شیشه‌ها را پاک کرد. برنج و خورش فسنجون پخت. 

ظهر صادق و رضا که آمدند سفره را انداخت. بشقاب آلو و چای آورد.هندوانه پاره کرد. سرخ بود و آبدار. چند قاچ آورد گذاشت روی میز. هی رفت توی آشپزخانه و هی دست پر آمد بیرون.‌ سفره را چید. پارچ دوغ و لیوان هم گذاشت.

اما هنوز یک لقمه از گلویمان پایین نرفته بود که بدنش لرزید. رنگش شد گچ دیوار. همان سر جا پس افتاد. آلوها پخش شد روی قالی. قاچ هندوانه‌ها روی زمین وارونه شد. دو سه تا بشقاب چینی گلسرخی‌ از وسط نصف شد. فدای سرش! دیگه حال خودم را نفهمیدم. قلبم داشت کنده می‌شد. طاقتم طاق شد. جیغ کشیدم. از ته دل. صدا زدم فاطمه! فااااطمه!!!

یک‌هو چشم‌هایش را باز کرد. سر جا نشست. من گریه می‌کردم. اشکم بند نمی‌آمد. رضا هم. صادق سرش را گرفت توی بغلش.

مدام می‌گفت: چی شده؟ چرا بشقاب‌ها شکسته؟ چرا غذاها پخشه؟! 

برنج و فسنجون زهرمارمان شد. رضا سفره را مثل بغچه هم گرفت و برد توی آشپزخانه.

زنگ زدیم ۱۱۵. بردنش بیمارستان.

بعد دست‌هایش را که می‌لرزید رو به آسمان بالا برد و دعا کرد:

- الهی ریشه اسرائیل کنده بشه.

توی دلم گفتم آمین.

فاطمه را می‌شناختم. بیشتر از خودش نگران جفت پسرانش بود. رضا و صادق. درسشان تمام بود و تازه می‌خواستند تکلیف سربازی‌شان را معلوم کنند. حتما نشسته بود و برای خودش هزار فکر و خیال بافته بود. زنگش زدم. گفت: حالش خوبست و دکتر مرخصش کرده. اما نگران بود. نگران پسرهایش و نگران پسر من.

گفتم از اول امیر را سپردم دست خدا. تو هم بسپارشون به خدا. یک جون که بیشتر نداریم. خیلی نگرانشان می‌شوی برایشان چهارقل بخوان و آیه‌الکرسی. ما که همیشه پیششان نیستیم. اینها امانتند دست ما. 


می‌دانم. خودم هم مادرم. همه این حرف‌هایی که به فاطمه گفتم به زبان آسان می‌آید اما در این اوضاع چاره‌ای نداریم. فقط خدا محافظشان باشد.

مادر تسبیح به دست دعا می‌کرد. به نقطه‌های نورانی وسط آسمان که خاموش و روشن می‌شدند خیره شدم.

مادر نگاهم کرد. چشم‌هایش هنوز خیس بود. اما آرامش در عمق نگاهش دیده می‌شد.


هاجر دهقانی

دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان


برچسب ها :