تازه سجادهها را جمع کرده بودیم. نفسهای آخرین آیات قرآن هنوز توی هوای نمازخانه میپیچید که ناگهان زمین لرزید. غرشی مهیب، مثل صدای آخر الزمان سقف بالای سرمان یکباره فرو ریخت و تیرآهنها مثل استخوانهای شکستهی یک غول روی شانههامان سقوط کرد. گرد و غبار آنقدر غلیظ بود که آدم در خودش خفه میشد. چشم که باز کردیم دنیا تیره و تار شده بود.
با دستهای لرزان خودمان را از زیر آوار بیرون کشیدیم. همکارمان که پایش شکسته بود را به زحمت کشیدیم و بردیم بیرون .
آنجا بود که با چشمان خودمون دیدیم ساختمان چهار طبقهای که صبحش با خنده و احوالپرسی شروع شده بود، حالا فقط اسکلتی سوخته بود. صحنه باورنکردنی بود. مثل این بود که یک هیولای آتشین همه چیز را بلعیده باشد.
به زحمت به دفتر رفتم و دوربین را برداشتم شاید میخواستم با این عکسها، قسمتی از این درد را جایی ثبت کنم اما بعضی چیزها را هیچ دوربینی نمیتواند بگیرد. چطور میشود فریاد مادری را که بچهاش زیر آوار مانده در یک عکس جا داد؟ چطور میشود اشکهای پدری را که دارد توی خاکسترها دنبال یادگاریهای زندگیاش میگردد، توصیف کرد؟
ساعت چهار صبح است. هنوز هم آتش زبانه میکشد آتشنشانها مثل سایههای خستگی ناپذیر میان ویرانهها در حرکتند. ستارهها از بالا به این منظره نگاه میکنند و من میان این همه درد و ویرانی فقط میتوانم زمزمه کنم.
خدایا این شب سیاه را به صبحی روشن تبدیل کن...
آرش دهقانی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ساعت ۰۴:۰۰ | #هرمزگان #بندرعباس