امروز به سختیهایی که توی زندگی دستهجمعی کشیده بودم، فکر کردم.
آخریش کرونا بود.
کرونا، روی واقعیاش را در شستن و تنهایی و ترس نشانم داد.
وقتی فهمیدم، دایی علی که همان بهمن سال نود و هشت به کرونا مبتلا شده بود، در بیمارستان بستریست، یک شب تا صبح گریه کردم.
باورم نمیشد، هیولای سرفه و ریه و قرنطینه، آنقدر به سمت سنگرهای ما پیشروی کرده که یکی از عزیزانِ نزدیکم را به اسارت برده باشد.
قبل از اینکه صدایم از عجز و ناله، گرفته به گوش برسد و فین فین نگذارد حرف بزنم، به دایی زنگ زدم.
دایی نمیتوانست جوابِ "الان چطوری؟" مرا بدهد.
آنقدر سرفه کرد که صدای اُفتادن گوشی روی سنگهای کف بیمارستان را شنیدم و تلفن قطع شد.
در اُتاق را بستم و گوشی را به قلبم چسباندم. انگار که دایی گوشی باشد، سخت به خودم فشارش دادم و گریه کردم.
روزهای کرونا از همسایهی کناری خانهمان هم میترسیدم. باردار بودم. حتی برای رفتن به خانهی مامان در سرمای بهار، پنجرهی تاکسی را پایین میدادم و از سرما خوردنِ دخترهای کوچکم ترسی نداشتم.
با اولین سرفهی بابا یا مامان خانهشان را ترک میکردم.
ترس چمبره زده بود، روی روانم.
یک روز بساط محاسبهی ضرب و تقسیم ترسهایم را آوردم روی کاغذ خیال. جذر گرفتم و از زیر رادیکال درشان آوردم.
اولین عبارت جواب برایم روشن شد. هر گونه اخبار و شبکهی خبری و رقم فوتیها و مبتلایان را توی گنجهی بیمحلی گذاشتم.
چارهی کارم همین بود. خیلی به ترسم رو داده بودم.
جایی وسط تُشک کُشتی باید دو خَمَش را میگرفتم تا دور بَرندارد.
همان هم شد. ترس چمدانش را بست و نمیدانم به کجا رفت. آنقدر دور که حالا موقع جنگ هم رویش نشده، برگردد.
اینبار از همان ابتدا، راه و رسم برخورد با ترس از جنگ و صدای پهپادها و پدافندها را از بَر شدم.
جنگ با اسراییل دیگر کرونا نبود که لازم باشد، تنها توی خانه بمانم. حتی نمیخواست، برای مراقبت از سلامتیِ عزیز به رغم اصرارش، نَبوسمش.
اینبار میشُد ادعا کنم از جنگ و صداهای گوشآزار موشک و اینها نمیترسم اما به بهانهی دلتنگی بخزم توی بغل مامان یا بابا. دلم که گرفت راه بیفتم مسجد محل و نون و پنیر روضه بگیرم. نه از بیماری بترسم، نه از تخت بیمارستان و نه از درگیری ریه.
سختی جنگ، هر چه از کرونا بیشتر داشت اما تنهایی برایم نداشت.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #تهران