ساعت حدود پنج بود با صدای شدید و قوی از خواب پریدم...
اولین جملهام این بود: «وای بچهها...»
سراسیمه به اتاق بچهها دویدم هردو آرام خواب بودند...
همسرم سریعا گفت پدافند عمل کرده... حمله کردند...
شبکه خبر را روشن کردیم...
زیرنویس خبر فوری حاکی از همین ماجرا بود...
پدافندهای کشور فعال بودند...
صدای اذان از مسجد محله همزمان با صدای مهیب پدافندها... تلاقی دو حق بود در برابر طوفان باطل...
نی نی گریه میکرد، شیر میخواست...
محکم بغلش کردم...
صدای قلب خودم را میشنیدم...
به نیروهای هوایی کشورم اعتماد داشتم به خدا خیلی بیشتر...
اما تلاطم مادرانه با اینها آرام نمیشد سیل افکار هجوم آورده بود تصویر مادران آواره لبنان و غزه تصویر نوزادان و فرزندانی که این تجربه چند دقیقهای خاطرات زیسته هرروزشان هست...
حس اینکه حالا که من در امنیتم هزاران کودک و مادر دیگر در ناامنی همیشگی هستند...
یاد حاج آقا مجتهد تهرانی افتادم و روایتی که دیروز در تلویزیون میگفت...
هرگاه ترس آمد استغفار چاره است...
شروع کردم...
استغفرالله
استغفرالله
استغفرالله
کم کم آرام شدم
نی نی سیر شد و آرام خوابید
بوسه بر دستان کوچکش چارهی آخر بود...
صدا هرازگاهی دوباره بود و قطع میشد اما از خوف اولیه اثری نبود...
فاطمه را برای نماز بیدار کردم وقتی بیدار شد انگار دنیا برایم زیباتر بود...
و بعد روز دوباره شروع شد مثل همه روزها...
این امنیت اتفاقی نیست
این امنیت ماحصل هزاران جان عزیز و گرانمایهایست که روزگاری خیلی نزدیک تمام هستیشان را فدا کردند...
شهید ستاری
شهید طهرانی مقدم
شهید قاسم سلیمانی
شهید اسماعیل هنیه
شهید سید حسن نصرالله
شهید یحیی سنوار
شهدای ارتش
و هزاران هزار شهید گمنام و خوشنام...
فرزانه کاظمزاده
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | شهر تهران