یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

سربازِ سر دست

تاریخ ارسال : شنبه, 06 اردیبهشت,1404 نویسنده : ملیحه خانی کاشان
سربازِ سر دست

بین جمعیت، حواسم رفت سمت پسرکی چهار پنج ساله. با پای خودش راه می‌رفت. زانوهای اریب‌اش را آرام‌آرام تکان می‌داد و پا می‌کشید رو به جلو. با برداشتن هر قدم، زانوها و ساق پاها، می‌لرزیدند. مادرش از یک طرف و‌ مادربزرگش از طرف دیگر هوایش را داشتند.

معلوم بود محمدمهدی دیگر نمی‌تواند. به قله بغل مادرش پناه برد. مادری با کوله پشتی‌ای که بهش می‌آمد هفت‌هشت کیلو وزنش باشد را به پشت داشت و‌ محمدمهدی پنج ساله در بغل.

خودم را چپاندم بین جمعیت و رفتم جلو. مغزم گیج و‌ ویج که چرا این همه زحمت داری به جان می‌خری؟ بچه را خانه می‌گذاشتی تا در این جمعیت نه بچه اذیت بشود نه توی مادر!

چند دقیقه‌ای، شش دانگ حواسم را داده بودم به محمدمهدی و مادرش.

ماشین بلندگو دار آمد زیر گوشم. درست حسابی صدای مادرش را نشنیدم. سد شدم جلوی راهش و رو در رو باهاش. مکثی کرد تا حسش را بگوید. 

چشم دوختن به لبهاش. بدون اینکه توی صدا یا چهره‌اش بخواهد خستگی‌ نشانم بدهد، بریده‌بریده حرفش را حالی‌ام کرد. نفس‌هاش به شماره افتاده بود ولی چشم‌هاش از خوشحالی برق می‌زد.

مادر محمدمهدی گفت: «مسافریم. از کلاله گرگان آمدیم تا پسرم را به آقا معرفی‌اش کنم. محمدمهدی، مادرزادی مشکل داره. این‌همه بچه بی‌گناه توی غزه دارن سربازی امام زمان (عج) را می‌کنند. چرا محمدمهدی من نه؟! می‌خوام برم جمکران، اسم پسرم را بنویسم تا سربازی امام زمان(عج) را بکند.»


مادر، محمدمهدی را سر دست گرفت و رفت لای پرچم‌های لشکر صاحب الزمان (عج). پرچم ایران و حزب الله و فلسطین و پاکستان و...


ملیحه خانی

چهارشنبه | ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان

 


دانلود فایل سربازِ سر دست


برچسب ها :