چشمهایم خیره مانده بود روی تصویر. قدرت حرکت دادن هیچیک از اعضای بدنم را نداشتم، حتی اندازهی یک پلک زدن. قدرت تحلیل ذهنیام از دست رفته بود. باور کردنی نبود که جسم پاکش میان این گودال...
در بحبوبحهی روزمرگیهایم بودم. ششم مهرماه بود و پسر بیست روزهام خوابیده بود. کمرم هنوز از بعد وضع حمل، درد داشت و به زور مسکِّن آرام میشد. سه تا دخترها توی اتاق مشغول درس و مشق بودند و دختر چهارمم، داشت به عروسکها غذا میداد. گوشی به دست گرفته بودم تا با گردش توی فضای مجازی، حواسم را از درد پرت کنم. توی یکی از کانالهای خبری، علامت سرخ ضربدر، کنار کلمهی فوری خورده بود. کنجکاو شدم و پیام را باز کردم. دهانم خشک شد. چشمانم داشت مثل فنر از حدقه بیرون میپرید. ابروها را توی هم گره زدم و دست بردم سمت کمر. احساس میکردم بار دردش دو برابر شده. رو کردم به همسرم. منتظر بودم که بعد از شنیدن خبرم بخندد و بگوید: «اسرائیل غلط کرده... توی خواب شب هم نمیبینه...» خواستم خبر را برایش بخوانم: «اسرائیل گفته...» پوست لبم را با دندانهای جلویی میکندم. پرید وسط کلامم: «انشاءالله شایعه باشه...» خبر انقدر شوکه کننده و سنگین بود که نه من قدرت گفتن داشتم نه او تاب شنیدنش را. شروع کرد به تکان دادن پا و همزمان زل زد به زیرنویس اخبار. رمق از دست و پایم رفته بود و سردرد به درد کمرم اضافه شد. آن روز را، گوش و چشم به خبرها دوخته، با دلهره شب کردیم و با کابوس شب را گذراندیم. حتی چندینبار از خواب بیدار شدم و خبرها را چک کردم به امید تکذیب. خبری نبود، فقط تحلیل و اما و اگرها...
ظهر روز هفتم مهرماه شد. روی کاناپه دراز کشیدم و شبکهها را یکی یکی رد میکردم. دوست نداشتم اخبار ببینم. میترسیدم که خبر تایید شود و دنیا روی سرمان خراب شود. این اواخر خبر شهادت مجاهدان، نُقل تلخی شده بود توی دهانمان. هر چند روز یکبار، خبر شهادتی منتشر میشد که مسببش اسرائیل و هم پیمانانش بود. هنوز زخم شهادت هنیه روی قلبمان تازه بود که این خبر...
دست بردم روی عدد شش کنترل. زیرنویس اخبار قرمز بود و این یعنی یک اتفاق یا حادثهی بزرگ. از حالت دراز کش درآمدم و نشستم. عینک لبه نقرهای را روی چشم جابجا کردم که مطمئن شوم خطا نمیبینم. ریههایم سنگین شده بود و نفسم به سینه چنگ میانداخت تا بالا بیاید. چشمهایم سُرید روی ردیف کلمات. خانم اخبارگو از راه گوش، قلبم را نشانه گرفت: «متاسفانه حزبالله لبنان خبر شهادت سید حسن نصرالله، دبیر کل حزبالله لبنان را تایید کرد.» تیر آخر از چله درآمد و درست به وسط قلبم برخورد کرد.
صدای فریاد «وای» گفتنم همزمان شد با رگبار گریههایم. بچهها ترسان از اتاق بیرون دویدند.
روی پا میکوبیدم و جای نفس، آه میکشیدم. فاطمه حسنای کوچکم ترسید و دوید توی بغلم: «مامانی، چی شد؟» محمدعلی از خواب پرید و صدای گریهاش بلند شد. بچهها مضطرب نگاهم میکردند: «مامان چی شده...مامان چرا گریه میکنین؟»
رقیه زهرای ده ساله، رد نگاهم را تعقیب کرد و رسید به زیرنویس تلویزیون خبر را کلمه به کلمه برای بچهها میخواند: «سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان...» طاقت دوباره شنیدن خبر و حوصلهی جواب دادن به رگبار سوالهای احتمالی بچهها را نداشتم. همه چیز را سپردم به دختر بزرگ و رفتم توی اتاق، توی لاک تنهایی خودم.
چشمها را بسته بودم و سر به دیوار تکیه زده، مثل یتیم پدر از دست داده، زار میزدم. تصویر محل شهادتش روضهی مصور گودال قتلگاه شده بود و از ذهنم کنار نمیرفت. قلبم طوری میسوخت انگار، تمام زخمهای کهنه جا باز کرده باشند؛ داغ حاج قاسم، شهید رئیسی، شهید هنیه و مابقی شهدای این سالها... انگار تمامشان یکبار دیگر توی گودال، کنار سید حسن، به شهادت رسیده باشند.
درد، بی امان به سر و کمرم کوبیده میشد. آنقدر خبر سنگین و کمرشکن بود که دیگر هیچ مُسکّنی جوابگوی این حجم از درد نبود. داغ این درد، از جنس داغ شهادت علمدار کربلا بود و یادآور جملهی «الان انکسر ظهری» امام حسین علیه السلام. طنین صدای رسای سید توی قلبم پیچید: «لبیک یا حسین...»
صدای فریاد «لبیک یا نصرالله» جمعیت، من را از خاطرهی پنج ماه پیش جدا کرد. پیکر سید حسن نصرالله به مکان تدفین رسیده بود. دیگر باید برای همیشه با او وداع میکردیم، مثل وداع با حاج قاسم. چشم از تلویزیون گرفتم و توی گوشی، مشغول خواندن تحلیلها شدم: «با دفن شهید سید حسن نصرالله در بیروت و ایجاد بارگاه و زیارتگاه برای ایشان در آن منطقه، دو اتفاق مهم روی خواهد داد؛ این مدفن، تبدیل به پایگاه و تکیهگاهی بسیار مستحکم برای شیعیان و بخشی از اهل سنت خواهد شد؛ وقتی امری برای شیعیان از امر سیاسی به امر اعتقادی ارتقا مییابد، مصونتر و ماندگارتر میشود... با ارتقای شخصیت سیدحسن نصرالله از یک شخصیت سیاسی و نظامی به یک شخصیت مذهبی، مرقد ایشان تبدیل به پایگاه و توقفگاه ارادههایی خواهد بود که به سمت قدس در حال حرکت هستند. امروز با دفن شهید نصرالله در بیروت، یک گام دیگر برای آزادی قدس برداشته شد...»
یاد پرچم لبنان افتادم. تصویر یک سرو که بالا و پایینش دو خط سرخ به یاد خون شهدا کشیده شده بود. با خواندن این تحلیل، لبخندی از سر امید، روی لبم نشست. این تدفین، پایان سید حسن نیست؛ حالا او سرو ایستادهای شده، برخاسته از خون شهدای مقاومت. با رفتنش نه تنها این راه پایان نمیگیرد که حالا این سرو در خاک ریشه میدواند و استوارتر از همیشه با ظلم اسرائیل میجنگد؛ ریشههای این سرو، مسیر کربلا را به درختهای زیتون نزدیکتر میکند.
به تصویر لبخند مقتدرانه و دلنشینش زل زدهام؛ انگار هنوز دارد برای اسرائیل خط و نشان میکشد.
آرزو نیایعباسی
یکشنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران