چهار شنبه, 11 تیر,1404

سفر روایتی به تهران

تاریخ ارسال : شنبه, 31 خرداد,1404 نویسنده : مریم وفادار تهران
سفر روایتی به تهران

وقتی مهر تاییدِ سفر خورده شد، با خودم گفتم امروز قرار است چند شات قهوه دیگر وارد جریان خونم بشود؟ آخرین سفر روایتی سال گذشته بود و مراسم تشییع رییس جمهور شهید. در طی ۵۰ ساعت، سه ساعت خوابیدیم و هر یک ساعت اسپرسو دوبل به فریاد هشیاری‌مان می‌رسید. سفر دو ساعت و نیمی به تهران که چیزی نبود. این چیزی نبودن دقیقا حکایت از جنگ داشت. در دل جنگ موشکی قرار بود برویم تجمع غدیر در تهران و ببینیم مردم چه می‌گویند؟ خودم را آماده کرده بودم که با یک خیابون آدم‌هایی که سربند بسته‌اند و یقه دیپلماتی‌شان از نمایش گردنشان جلوگیری می‌کند، رو به رو شوم. صدای ای لشکر صاحب زمان، آماده باش آماده باش هم بیاید و شربت شهادت در لیوان‌های قرمز پلاستیکی سرو شود. به میدان انقلاب که رسیدیم، چشممان به سازه قدس افتاد. یه جور عجیبی شدم. به خودم نهیب زدم که همین اول کاری که نباید بغض کنی زن! خودم را جمع و جور کردم و راه افتادم بین جمعیت. چشم می‌چرخواندم. انگار روی پیشانی‌شان نوشته بود " من تجربه روایتی دارم، بیا با من مصاحبه کن".

 بین آن همه آدمی که مقصد و مبداشان مشخص نبود، راه می‌رفتم. ساختمان‌ها را دید می‌زدم. نه خبری از چسب‌زنی شیشه‌ها بود نه سنگر پناه‌گیری که اگر موشکی به دل جمعیت خورد. انقدر زندگی عادی جریان داشت که با خودم گفتم نکند یک تهران دیگر را دارد می‌زند؟ زن و مرد پرچم به دست می‌چرخیدند. برخی عکس می‌گرفتند. یک جایی از ذهن پیچیده مخوفم گفت اگر آخرین عکس باشد چه؟ سرم را تکان دادم که فکر نکنم. دوباره چشم چرخاندم. سراغ تعداد برخی از آدم‌ها رفتم و گفت و گو کردم. با هم از این روزها گفتیم. از اینکه همه در یک تیم بودیم. تیم ایران.از اینکه همه با هم نگران بودیم و همه باهم غرورمان جریحه دار شده بود. یکی دست مادرش را گرفته بود و یکی دست دخترش را. یکی هم با ویلچرش آمده بود. می‌گفت از خدایم است که من هم بروم. می‌گفت من آماده‌ام. برای هر چیزی. برای شهادت برای انتحاری برای کمک. می‌گفت در برابر کودکان غزه ساکت بودیم که حال بیمارستان کودکان ما را زدند. دل پری داشت اما بغض نه. کمی که حرف زدیم، راهم را کشیدم بین جمعیت. ترس در چهره هیچ کدام دیده نمی‌شد. انگار سال‌های بود که با موشک و جنگ آشنا بودند. بله آشنا بودند. همان مرد میان‌سالی که با نوه‌اش آمده بود و داشت نازش را می‌خرید، آشنا بود اما دو نسل بعدش چرا انقدر عادی برخورد می‎‌کرد؟ این روحیه از کجا آب می‌خورد؟ یکی گفت ما از مکتب امام حسینیم. این مکتب یادمان داده که بایستیم. 

مردم زیادی آمدند و رفتند. حرف زدند و حرف نزدند. مقاومت را به خوبی به رخ کشیدند. یکی از خانم‌های آن‌جا می‌گفت: میگی چی دور هم جمعمون کرده؟ کلیدواژه زیاده. ایران. اسلام. حب علی. دیگه چی بگم؟ 

درست می‌گفت. کلیدواژه زیاد بود. هم‌دردی بین آن جمعیت هم زیاد بود. یکی برای محبان علی موکب زده بود و یکی آب به دست مردم می‌رساند. یکی هدفش شده بود خاطره‌سازی برای کودکان و یکی هم در ساختمانش را باز گذاشته بود تا جماعت نمازگزار به فریضه الهی شان برسند. مکان، دانش‌سرای یکی از دانشگاه‌ها بود. از پارکینگ ورودی‌اش که وقف کارهای مردمی کرده بود تا فضای کاری شیشه‌ای را در اختیار قرار داده بود. کدام اهل عاقلی این کار را می‌کرد؟ انگار این‌جا هم علم آمده بود تا مردم را در آغوش بگیرد. ورودی دانش‌سرا پر بود از بطری آب. داخلش که می‌شدی، دو نگهبان راهنمایی می‌کردند که چطور می‌شود از سرویس بهداشتی و نمازخانه استفاده کرد. مردم می‌آمدند و می‌رفتند و دعای خیر می‌کردند. به در و پنجره‌ها نگاه کردم. انگار شرکت سما و اتاق دکتر یداللهی هم فهمیده بودند وضعیت تغییر کرده. ساختمان را در اختیار سیل جمعیت گذاشته بودند تا مردم هر چه می‌خواهند بهره ببرند. انگار هر کس با هر چیزی که در دست داشت آمده بود. یکی با فضا دادن و یکی با یک لیوان شربت رساندن به پیرزن لبه جدول نشسته. یکی با شعار گفتن و یکی از شعار نوشتن...


مریم وفادار

سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :