نفس نفس زنان وارد خانه شدم! جلوی تلویزیون زانو زدم و با کنترل دنبال شبکه خبر گشتم که مادر با چشمانی که هنوز خواب داشت بالای سرم ایستاد. در حالی که به ساعت نگاه میکرد از من پرسید: چه خبره؟ چته اول صبح؟ قبل از اینکه حرفی از من بشنود، نگاهش روی تصویر تلویزیون ماند؛ زیرنویس شبکه خبر را که خواند پایش سست شد و همانجا نشست. درست مثل صبح روز جمعه سال نودوهشت خبر برایش سنگین بود! آنقدر سنگین که بغض گلویش شکست و قبل از اینکه اشکی سرازیر شود آهی بلند از دلش بلند شد. نگاهش از قاب تلویزیون به قاب عکس رهبر چرخید و بلند فریاد زد قربان دلت برم آقا جان. گریه امانش نداد و اشکهایش سرازیر شد. درست ساعت پنج صبح جمعه خبر شهادت حاج قاسم را شنیده بود و حالا درست بعد از شش سال دوباره... دکتر قلب استرس را برایش قدغن کرده بود. ساعت برایش نمیگذشت مثل همیشه تسبیح را برداشت گوشیاش را روشن کرد و گروهی که عضو آن بود را باز کرد. میدانستم سفره صلوات چاره کارش است! پرسیدم سفره صلوات رو بیارم؟ با گوشه روسری اشکش را پاک کرد و سر تکان داد. کمی مکث کرد و در گروه نوشت: "بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون شهادت هنر مردان خداست امروز ساعت هشت صبح سفره صلوات همراه با دعای توسل در منزل این حقیر برپاست. بیایید برای رهبر فرزانهمان و رزمندگان اسلام دست به دعا شویم منتظر حضور شما هستم." بعد بلند شد، خانه را جارو زد. عکس شهدای روی دیوار را گردگیری کرد، عطر یاس زد و سفره صلوات را پهن کرد و تا آمدن دوستان روبهروی عکس شهدا نشست و با آنها درد دل کرد.
زینب مریدیزاده
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس