شنبه, 20 اردیبهشت,1404

سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا

تاریخ ارسال : شنبه, 29 دی,1403 نویسنده : ریحانه سادات شرفی کلاله
سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا

امسال اولین باری بود که اسمم رو برای اعتکاف نوشتم. راستش رو بخواهی، اولش مطمئن نبودم می‌توانم سه روز توی مسجد بمانم یا نه. اما چیزی توی دلم می‌گفت باید امتحانش کنی. شاید همین یک تغییر کوچک زندگی‌ام را عوض کند.

وقتی وارد مسجد شدم، همه چیز برام عجیب بود. دخترها هر کدام یک گوشه نشسته بودند و با چادرهای رنگی‌شان مشغول دعا و قرآن خواندن بودند. یکی از خانم‌های مسئول به من لبخند زد و گفت: «خوش اومدی! اینجا جای تازه‌ای برای خودت پیدا می‌کنی.»

شب اول، حس عجیبی داشتم. صدای اذان از بلندگو پخش می‌شد و من گوشه‌ای نشسته بودم، به سجاده‌ام خیره شده بودم. انگار می‌خواستم با خودم حرف بزنم. اولین جمله‌ای که از دهنم درآمد این بود: «خدایا، من اینجام، تو هم هستی؟» آن شب، توی سکوت مطلق مسجد، انگار یک صدایی از درونم جوابم را داد. نمی‌دانم چطور توصیفش کنم، ولی انگار برای اولین بار فهمیدم که خدا همیشه کنارم است، حتی وقتی خودم فراموشش می‌کنم.

روز دوم، با دختری به اسم مریم آشنا شدم. یک دفترچه کوچک داشت که تویش برای هر روزش یه دعا می‌نوشت. وقتی ازش پرسیدم چرا این کار را می‌کنی، گفت: «چون دوست دارم با هر دعایی که می‌نویسم، خودم رو یه قدم به آرزوهام نزدیک‌تر کنم.» این جمله‌اش تو ذهنم ماند. من هم از آن لحظه شروع کردم به نوشتن. یک دفترچه برداشتم و هر چیزی که دلم می‌خواست با خدا در میان بگذارم، نوشتم. از چیزهای کوچک گرفته، مثل نمره خوب توی امتحان ریاضی، تا آرزوهای بزرگ‌ترم، مثل پیدا کردن هدف زندگی.

شب دوم، موقع خلوت با خدا، ناخودآگاه اشکم درآمد. گریه‌ای که شاید ماه‌ها توی دلم نگه داشته بودم. بعد از آن، حس سبکی عجیبی داشتم، انگار تمام غصه‌هایم را به خدا سپرده بودم.

روز سوم، وقتی اعتکاف تمام شد و همه با هم جمع شدیم تا آخرین دعا را بخوانیم، حس می‌کردم یک آدم جدید شدم. دیگر نه از تنهایی می‌ترسیدم، نه از سختی‌ها. وقتی از مسجد بیرون آمدم، یک نفس عمیق کشیدم و به آسمان نگاه کردم. انگار دنیا برایم تازه‌تر و روشن‌تر شده بود. حالا مطمئن بودم که هر جا باشم، خدا نزدیک‌تر از آنی که فکر می‌کنم، کنارم است.


ریحانه شرفی

جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله

eitaa.com/revait_golestan


برچسب ها :