سه شنبه, 17 تیر,1404

سقا

تاریخ ارسال : دوشنبه, 16 تیر,1404 نویسنده : صدیقه فرشته کاشان
سقا

حبیبه سادات صدای ناله‌اش بلند می‌شود؛ درد می‌کشد و فریاد می‌زند.

آمبولانس می‌رسد؛ خانم پرستار او را روی تخت می‌گذارد؛ سرم را وصل می‌کند.

پرستار صدا می‌زند: «سریع‌تر برو بچه مرده! ولی دیر برسیم مادر هم از دست می‌ره...»

آمبولانس صدای آژیر را می‌زند؛ خیابان‌ها را یکی یکی رد می‌کند. 

می‌افتد پشت هیئت عزاداری!

جمعیت، زیاد است؛ دسته‌های عزاداری زنجیرزنان می‌خوانند: «سقای دشت کربلا ابوالفضل، ابوالفضل...»

پرستار سراسیمه پیاده می‌شود و خودش را به مسئول هیئت می‌رساند...


حبیبه سادات به نوای هئیت گوش می‌سپارد و اشک می‌ریزد. پسرک مشکی پوشی برایش شربت می‌آورد: «بخور شربت نذریه؛ تاسوعاست مادر..‌.»

حبیبه سادات مردد است بخورد یا نه!

نمی‌داند عمل می‌شود یا نه!

ولی کمی می‌نوشد و شفا را از باب‌الحوائج می‌خواهد...

دسته‌های عزاداری راه را باز می‌کنند و می‌رسند به بیمارستان!

حبیبه سادات اشهدش را می‌خواند؛ نمی‌داند زنده خواهد ماند یا نه! 

اما دیری نمی‌گذرد که پرستار صدایش

 می‌زند: «می‌خوای فرزندت رو ببینی؟!»

حبیبه سادات در دلش می‌گوید فرزند مرده دیدن ندارد! بغض می‌کند؛

پرستار به او مژده سلامتی فرزندش را می‌دهد!

اشک‌های حبیبه سادات می‌ریزد؛ 

نامش را می‌گذارد عباس!

نذر سقایی عباس را تا هفت سال می‌کند.

حبیبه سادات هر سال کوزه‌ای برای عباس می‌گیرد؛

عباس، دهه اول محرم برای اهل خانه سقایی می‌کند؛ سال اول عصر عاشورا کوزه از دستان کوچک عباس می‌افتد و می‌شکند.

سال بعدی عصر عاشورا، کوزه بدون دلیلی می‌شکند؛ سال‌های بعدی هم همین ماجرا تکرار می‌شود...

حبیبه سادات نگران می‌شود؛ پیش عالمی می‌رود و ماجرا را تعریف می‌کند.

عالم می‌گوید: مگر مشک حضرت عباس علیه‌السلام عصر عاشور تیر نخورد و آب‌ها به زمین نریخت! روضه عباس را برایش می‌خواند و می‌گوید:

«سقایی عباس تو پذیرفته شده؛ نذرت قبول مادر!»


حبیبه سادات مصمم‌تر می‌شود این بار به عباس اشعار نوحه را یاد می‌دهد.

روضه خانگی برای اهل خانه می‌گیرد و عباس می‌خواند و مادر و پدر و خواهر پای منبرش می‌نشینند.

عباس صدای خوبی دارد اما رویش نیست که در جمع بخواند. 

بار دیگر مادر متوسل ارباب حسین علیه‌السلام می‌شود و در سفر کربلا حاجت روا می‌شود؛ در مسیر مشایه، هم سفری‌ها دلشان روضه خوان می‌خواهد؛ پیرمرد مشتی گونه‌ایی و موی سفید در کاروان است، صدا می‌زند: «کسی هست نوحه بخونه و ما سینه بزنیم» 

حبیبه سادات آرام به پیرمرد می‌گوید:

«پسر من عباس هست قشنگ می‌خونه اما خجالت می‌کشه دتو جمع بخونه» 


پیرمرد کار بلد است؛ بلند می‌شود و می‌گوید: «برای سلامتی همه مداحا صلوات!» 

کاروانی‌ها خوشحال می‌شوند؛ صلوات بلندی می‌فرستند. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»

پیرمرد آرام در گوش عباس نجوا می‌کند: «تو بخون من برات دم یا حسین می‌گیرم»

پیرمرد با دم گرفتن‌هایش، عباس را تشویق به خواندن می‌کند؛ عباس نفسش آزاد می‌شود و همچون پرنده خوش صدایی ذکر مصیبت می‌خواند...

حبیبه سادات هنوز کربلا نرسیده حاجت را می‌گیرد با خودش عهد می‌بندد روضه خانگی، برپا کند.


حالا حبیبه سادات یک مداح دارد عباس پسرش!

همسایگان و اهل فامیل را، دعوت می‌کند و روضه‌های خانگی‌اش پا گرفته میان محله.


عباس هنوز نوجوان است، اما هم سقای خوبی است و هم مداح خوش صدایی!


خاطره حبیبه سادات موسوی از تهران

به روایت صدیقه فرشته 

یک‌شنبه | ۱۵ تیر ۱۴۰۴ | عاشورا | #اصفهان #کاشان

 

برچسب ها :