سلام دختر قشنگم
چه سخت گذشت یکسال بی تو...
بیا امشب کمی حرف بزنیم.
انگار همین دیروز است جلسه با اولیاء داشتیم
مادران یکی یکی وارد شدند
پس از بحث و گفتگو دربارهٔ برنامههای جشن تکلیف،
مادرت اولین نفری بود که پول چادر نماز تو را واریز کرد.
انگار همین دیروز بود که در راهروی مدرسه با آن چهرهٔ مظلومت جلویم ایستادی.
صدا زدی: خانم، خانم کی چادر نمازهای ما آماده میشود؟؟؟
منم لپ قشنگت راگرفتم گفتم نرگس جان عجله نکن آماده میشوند.
انگار همین دیروز بود با آن قد بلندت جلوی صف ایستاده بودی.
صدات زدم نرگس برو آخر صف با این قد بلندت.
توهم با همان لبخند همیشگی جابهجا شدی و رفتی آخر صف.
انگار همین دیروز خبر آسمانی شدنت به دستم رسید.
باور نمیکنم
سوار ماشین میشوم تا در خانهتان صلوات میفرستم.
دعا میکنم که تو درب را برایم باز کنی.
در میزنم.
صاحب سوپری سر کوچهتان صدا میزند خانم اینجا دیگر کسی نیست. در نزن.
با بغض میگویم مگر خانهٔ آقای کارگر اینجا نیست؟
میگوید چرا هست.
میپرسم همان که اسم دخترش نرگس است؟
اشک مجالی به او نمیدهند.
میگوید: نرگس بود...
ولی به همراه مادرش شهید شد...
دوربین مغازهاش را برایم روشن میکند
- ببین دیروز نرگس چه خوشحال بود قبل از رفتن به گلزارشهدا
آمد سوپری و خوراکی خرید
عکست را که میبینم پاهایم سست میشود
آره این نرگس من است...
باز صفحهی گوشیاش را باز میکند؛ عکسی از لحظهٔ آسمانی شدنت به من نشان میدهد.
باور نمیکنم
یعنی نمیخواهم باور کنم.
به مدرسه میروم.
همکلاسیهایت بغض کردند خانم، خانم نرگس کارگر شهید شده...
صبوری میکنم
چشمانم را قسم میدهم جلوی این طفلهای معصوم مقاوم باشند.
تک تک بچهها را در بغل میگیرم تا کمی آرام بگیرند نصیحتشان میکنم
همهشان بوی تو را میدهند. بغض خود را فرو میبرم.
به بهانهای از بچهها جدا میشوم تا گوشهای از حیاط مدرسه با یاد تو خلوت کنم.
سالهاست دعایم این است عاقبت بخیر شوم ولی الان،
حسرت تو را میخورم؛ چه زود عاقبت بخیر شدی...
غصهٔ ندیدنت در تک تک رگهای بدنم رخنه کرده و توانم را گرفته است. روی صندلی مینشینم.
در این میان انگار یک صدای درونی بهم میگوید: پاشو جا نزن
نرگسها زیاد است با قوت بیشتر به کارت ادامه بده، شاید قرار است نرگسی دیگر از بین اینها تربیت کنی.
پا میشوم و با تو عهد میبندم که راهت را ادامه دهم، به شرطی توهم آنجا پیش حضرت مادر دعایم کنی...
حالا تو برایم بگو نرگس جان!
چه خبر از دوستان آسمانیات؟
چه خبر از مادر بیمارت؟
دختر کاپشین صورتی را میبینی؟
بزرگ شده توی این یکسالی کنار باباش نبوده؟
عمو قاسم را چی؟
سلام ما را به عمو قاسم برسان و بگو: عمو نیستی اوضاع بهم ریخته است
جلوی چشمان شیعیان مظلوم سوریه درب حرم بیبی را بستند...
در نبودت کودکان غزه را به خاک و خون کشیدند.
شبی نیست از غصهٔ کودکان غزه آرام سر بر بالین بگذاریم.
برگرد عموجان این خیمه بهتان نیاز دارد.
کبری شمسالدینی | معاون پرورشی آموزشگاه دخترانه حمزه
چهارشنبه | ۱۲ دی ۱۴۰۳ | #کرمان