یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

سنگ فیروزه

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 16 آبان,1403 نویسنده : حکیمه وقاری شیروان
سنگ فیروزه

سرویس طلایی که با سنگ فیروزه زیبایی تزیین شده بود، را دستش گرفته بود و به سمت میز اهدا می‌رفت، خواست تحویلش دهد که حاج‌آقایی با بلند کردن دستش، داد زد: خانم‌ها برای اینکه شلوغ نشه، و طلاهاتون گم نشه تو شلوغی، لطفا تو صف وایستید...

در همان لحظه با جابه‌جایی خانم‌ها، صف مرتبی تشکیل شد. آن خانم فیروزه به دست، آرام آرام به انتهای صف کشیده شد، به طوری که در کنار هم قرار گرفتیم. چشمانم از سنگ فیرزوه طلایش که لای برگه کاغذ نوشته شده‌ای گذاشته بود، برق زد، نتوانستم چیزی نپرسم: حاج خانم! می‌خواین این سرویس قشنگ رو اهدا کنید؟

- کوچکترین کاریه که باعث رضایت رهبرمون و لبخند امام زمان‌مون تو زندگی‌مون می‌شه. 

- چی تو برگه نوشتید؟

خطاب به امام زمان و رهبرمون نوشتم،

همین جمله را که گفت خواست برود که گفتم یک سوال دیگه! پیامتون به مادران لبنان و غزه چیه؟

برای پیروزی‌شون دعا می‌کنم. ان‌شاءالله خداوند بهشون صبر بده، ماشاالله آنقدر ایمان قوی دارن که ما وقتی اون‌ها رو نگاه می‌کنیم از خودمون خجالت می‌کشیم. ایمان واقعی رو اون‌ها دارن. ما باید از اون‌ها یاد بگیریم. ان‌شاالله خداوند همچین ایمان قوی رو در دل‌های همه زنان سرزمین ما بگذاره که بتونیم راهشون رو ادامه بدیم...

لبه چادر را که میان لبانش بود با دستش گرفت مرتب کرد. با یک قدم جابه‌جایی، آرام خودش را به داخل صف کشاند، لبخندی زد و به نشانه اتمام گفتگو، خداقوتی گفت و خداحافظی کرد...


حکیمه وقاری

جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | استان خراسان_شمالی – شهر شیروان

راوی راه؛ روایت خراسان شمالی

eitaa.com/raviraah


برچسب ها :