چهار شنبه, 11 تیر,1404

سوژه

تاریخ ارسال : سه شنبه, 03 تیر,1404 نویسنده : سمانه بهگام تهران
سوژه

(سوژه موجودی است که اختیار را اعمال می‌کند، تجربه‌های آگاهانه را تجربه می‌کند، و در ارتباط با چیزهای دیگری که خارج از خودش وجود دارند، تصمیم می‌گیرد.)


از کنار پنجره می‌دیدم که مردم می‌دوند سمت دود. همسرم همینطور که دکمه‌های پیراهنش را تند می‌بست گفت «دیدمش! از همین پنجره خونه‌مون هواگرد رو دیدم داره پایین میاد.» 

چادرم را سرم کردم و با بچه‌ها رفتیم توی حیاط. از غبار غلیظ به سرفه افتادم. برادرم سوار موتور رفت تا ببیند دقیقا کجا را زدند. پرنده‌ها سرگردان و نامنظم توی آسمان این طرف و آن طرف می‌رفتند و همسایه‌ها توی کوچه. 

ولی من شیرآب را باز کردم و شروع کردم گل‌های باغچه را آب دادن. قلبم تند می‌زد ولی حس جنگ نداشتم. همسایه خانه نوساز روبرویی، ساک و چمدانش را پرت کرد توی ماشین و آنقدر سریع گاز داد که یادش رفت ریموت پارکینگ را بزند. آب ریختم کف حیاط. بچه‌ها از خوشحالی جیغ زدند. بوی خاک بلند شد. برادرم آمد و گفت دوتا خانه مسکونی آخر خیابان یکجا پایین آمده. یک شاخه گل شیپوری را که شکسته بود، بالا آوردم. «دستت چی شده؟» دخترم دوچرخه را نگه داشت. «وای دایی دستت!» برادرم نگاهی به بازویش انداخت. «چیزی نیست. یکی رو از اطراف محل انفجار رسوندم درمونگاه.» دستی روی سر محمد کشید. «شما نمی‌رید کاشان؟» دست گذاشتم روی درخت نارنج باغچه که همسن خودم بود. «نه. واسه چی؟ تهران رو بذاریم برا نفوذی‌ها و آدمای موساد؟» لحن برادرم سرد شد. «میزننا! شوخی ندارن! این دیگه سوژه این روایتا که می‌نویسی نیستا!» بلند خندیدم. «پس اگه مُردم توی روایتم بنویس: وی در خانه‌ای که پدربزرگش با دست‌های خودش ساخت، پدر مادرش در آن ازدواج کردن، خودش بزرگ شد و ازدواج کرد، بچه‌اش را در آن به دنیا آورد، خاک شد.» آب را مثل باران گرفتم روی سر برادرم. روی سر بچه‌ها. روی سر درخت‌های حیاط. خنکی فضا پرنده‌ها را کشاند تا باغچه. همسایه‌ای آمد و با همسرم گرم حرف زدن شد.

حس می‌کردم اگر بروم مثل یک روایت ضعیف بدون پایانم. روایتی که ضربه آخر ندارد.


سمانه بهگام

ble.ir/callmeplz

سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :