بعد از کمی لجولجبازی پلاکارد را ازش میگیرد. از نزدیکِ نزدیک عکسهایشان را نگاه میکند و روی عکسها دست میکشد. در همین حال که آبجیبزرگه اصرار میکند پلاکارد را بهش برگرداند، یکهو ازو میپرسد: «آبجی، این کیه؟»
- باباشونه، سهتا بچه دارن، دوتا آبجی و یه داداش.
- این یکی کیه؟
- خواهر بزرگشون
- این کیه؟
- مامانشون. همهشون شهید شدن ولی تو نمیدونی یعنی چه.
اما انگار دختر کوچولوی ما با دختر کوچکتر خانواده راحتتر ارتباط گرفته بود و توی خیال خودش میشناختش. چون سراغی ازش نگرفت و حتی چند باری بهش لبخند زد. به نظر من مقنعهی سفیدش برایش خیلی آشنا بود. همون که آبجی خودش هم هر روز میپوشید و میرفت مدرسه.
سعیده حسینی
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
ble.ir/pas_az_baran