میدانستم با اتفاقی که امروز افتاده بود، حتما حال و هوای جشن امشب هم متفاوت میشد و همان طور هم شد. صدای آهنگ حماسی همه جا را پر کرده بود. داخل حیاط مسجد، هر موکب را به نام یکی از شهدای روستا نامگذاری کرده بودند. نگاهم در محوطه چرخید. پسرهای نوجوان تند تند با کارتنهای آبمیوه میرفتند و میآمدند. بنر عکس شهدای روستا به ردیف، مجلس را زیباتر کرده بود. چشمم افتاد به نام مسجد: "علی بن ابی طالب (ع)" نام مولا علی روی کاشیهای براق آبی رنگ، واقعا برازنده بود. برنامه با اشعار حماسی مجری و فریاد مرگ بر اسرائیل مردم شروع شد. چشم گرداندم. نور لامپهای سبز و قرمزی که از لای برگهای درخت نخل دیده میشد برایم تداعی کنندهی پرچم ایران و صلابتش بود. حتی هندوانههای قاچ شدهی دست بچه ها هم؛ و دختران گروه سرود با روسری های سه رنگ طرح پرچم ایران. همه چیز اینجا رنگ و بوی ایران داشت. سبز و سفید و قرمز...
لحظه به لحظه بر تعداد محبان علی اضافه و حصیرهای اضافه در جاهای خالی حیاط پهن میشد. گروه سرود دخترها هماهنگ میخواندند:
کسی که چپ، نگاه کنه به کشورم نمیگذرم بیوفته پاش... میشم فداش... واسه خودم یه لشکرم بیوفته پاش، میشم فداش...خب آخه من یه دخترم..."
پسرها هم محکم و قوی میخواندند:
"علی مولا علی بابا... همه قطره هستیم و علی دریا..."
بوی اسپند و گلاب درهم پیچیده بود و با پیام دلگرم کنندهی مقام معظم رهبری دلپذیرتر شد. شروعِ پایان اسرائیل را رقم میزدیم و در ذهنم مدام این جمله میچرخید که:
"حزب الله هم الغالبون"
مریم خوشبخت
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس روستای تازیان