یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

شروعی دوباره

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 15 اسفند,1403 نویسنده : زهرا سالاری کلاله
شروعی دوباره

اول مهر بود و قرار بود در مدرسه‌ای جدید به‌عنوان مربی تربیتی مشغول شوم، اما همچنان درگیر خاطرات سال گذشته بودم. دانش‌آموزانی بی‌تفاوت، مدیری که کارم را جدی نمی‌گرفت، و منی که بودن یا نبودنم تفاوتی نداشت. آن‌قدر ناامید بودم که هنوز قدمی به سمت مدرسه برنداشته بودم.


سه مهر

بالاخره راهی مدرسه شدم. با مدیر و معلمان صحبت کردم، اما انگیزه‌ای نداشتم. مدیر پیشنهاد برگزاری مراسمی داد. موافقت کردم، کمی کمک کردم، و به‌محض یافتن فرصتی، مدرسه را ترک کردم.


شش مهر

اخبار نگران‌کننده‌ای از لبنان منتشر شد. همه منتظر بیانیه‌ی رسمی حزب‌الله بودیم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. اگر این خبر صحت داشته باشد، یعنی چه؟ امیدی که داشتیم، از بین رفته است؟

ساعت سه بعدازظهر، خبر قطعی منتشر شد. فضای خانه در سکوت فرو رفت. پدرم نفس عمیقی کشید: «زهرا، پیراهن مشکیمو بیار، باید قرآن بخونم.» اشک‌هایم بی‌صدا جاری شد، اما با شنیدن صدای قرآن دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خانه تا شب در اندوه بود، اما در دل این سکوت، پرسشی بزرگ شکل گرفت: بعدش چی؟


هشت مهر، یکشنبه

مشکی‌پوش، با یک بسته خرما و دو شمع، راهی مدرسه شدم. هنوز نمی‌دانستم چطور می‌توانم دانش‌آموزان را در این اندوه سهیم کنم. اما با ورودم، مدیر با چهره‌ای گرفته گفت: «بچه‌ها خودشون دست‌به‌کار شدن.»


چند نفر از دانش‌آموزان در سکوت مشغول آماده کردن گوشه‌ای از سالن بودند. روی میزی چند عکس، سربند و یک پارچه مشکی قرار داشت. نزدیک‌تر شدم و گفتم:

«بیاین یه میز دیگه بذاریم، اینجا رو کامل‌تر کنیم.»


فاطمه‌زهرا یکی از دانش‌آموزان مدرسه ساکت بود و گوشه‌ای ایستاده و فقط نگاه می‌کرد. آرام نزدیکش شدم و پرسیدم: «چی شده؟»

نگاهش را از میز یادبود گرفت و با صدایی آرام گفت: «خانم... یعنی واقعاً دیگه نیست؟»

حرفی برای گفتن نداشتم. فقط سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: «اما راهش هست.»


سارینا با لحنی جدی جلو آمد و گفت: «خانم، ما که نمی‌تونیم بریم بجنگیم، اما اگه بخوایم کاری کنیم، چیکار کنیم؟»


به او لبخند زدم: «بعضی وقت‌ها اگه یک حقیقت گفته‌ بشه تأثیرش از هزارتا گلوله بیشتره.»


این جمله، سرآغاز حرکتی شد. یکی از دانش‌آموزان آرام دستش را بالا برد و گفت: «می‌شه توی مدرسه یه جایی داشته باشیم که درباره‌ی این چیزا حرف بزنیم؟»


همه به هم نگاه کردند. کسی چیزی نگفت، اما در چشمانشان چیز تازه‌ای شکل گرفته بود. همان لحظه بود که ایده جان گرفت. گوشه‌ای از مدرسه به "سفارتخانه‌ی مقاومت" تبدیل شد؛ محلی برای گفت‌وگو، آگاهی و عمل. چند دانش‌آموز داوطلب شدند تا این مسیر را ادامه دهند و خودشان را "سفیران مقاومت" نامیدند.


وقتی به آن‌ها نگاه می‌کردم -به چشمان پر از امیدشان، به انگیزه‌ای که در حرکاتشان بود- احساس کردم دیگر تنها نیستم. شاید شروع دوباره همین بود. شاید راهی که گم کرده بودم، همین‌جا، میان این بچه‌ها، دوباره پیدا شده بود.


زهرا سالاری

سه‌شنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله

برچسب ها :