آرام زمزمه میکند: «آمریکا آمریکا فکرنکنی ما زنیم، تو دهنت میزنیم...»
از شعار بامزهای که میدهد خندهام میگیرد؛ چندروز است که وارد نه سالگی شده و نماز میخواند. قبلش هم تک و توک میخواند ولی از سه روز پیش تا الان مرتبتر...
بلند جیغ میزند: آخ جووون من بردمممم
مادرم میگوید: چی شده ثنا
سرجایش صاف میشیند و با ذوق میگوید: حریفم یه ربات آمریکایی بود من بردمش.
بعدش ریتموار زمزمه میکند: ایرانی جماعت باخت نمیده
تکان خوردن شدید زمین فرصت خندیدن به کارهای ثنا را از من میگیرد؛ خانه میلرزید. ثنا با جیغ بغل پدرم رفت و مادرم بسماللهی گفت.
با ترس گفتم: موشکه؟
لرزش تمام شد؛ همهمان ناخوداگاه نفس عمیقی کشیدیم، مادرم زیر لب مرتب ذکر میگفت. دوباره تکرار کردم: موشک بود؟
پدرم سرش را تکان داد و ثنا را بوسید: ایشالله که زلزله است
بلافاصله اخبار فضای مجازی خبر زمین لرزه سه ریشتری را در گرگان داد؛ خیال همه آسوده شد. زلزله بهتر از موشک بود؛ خوب میدانستم که سپاه انتقام این حجم از استرس و خسارتی را که اسرائیل به ایران وارد کرده است را میگیرد؛ اما فهمیدن همهی اینها برای ثنایی که هنوز سنش کم بود خیلی زود بود.
ثنا بلند گفت: آبجی میدونستی یه پسر تکواندو کار هم شهید شده؟ همسن من بود فکر کنم، مثل من تکواندو کار بود و قهرمان شده بود
لبم را گزیدم: لازم نیست شما اینا رو بخونی
موهایش را کنار زد و با اعتراض گفت: چرا نباید بخونم وقتی کلی بچه همسنای خودم شهید شده؟
نگهان انگار که چیز مهمی یادش آمده به سمت اتاق میدود، چادر به سر از اتاق خارج میشود و میگوید: یادم رفت نماز مغرب بخونم
منتظر جوابم نماند و نمازش را شروع کرد؛ تا من اتاقم را مرتب کنم ثناهم نمازش را تمام کرده بود، با چادر جشن تکلیفش مثل فرشتهها میشد؛ روی مبلی که رو به روی ثنا بود نشستم. آرام دعا میکرد ولی شنیدم که گفت: خدایا لطفا مواظب کشورمون باش
از ثنا گرفته تا پیرمرد و پیرزنها
هیچکس نگران جان خودش نبود؛ به قول زندایی یک جان داریم چه بهتر که همان را در راه حق هدیه کنیم؛ همه نگران ایران بودند، نگران کشور و آیندهاش.
همه حاضر بودند سرشان برود ولی یک تیکه از خاک کشور نه...
ستایش صبورینیا
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
ble.ir/revait_golestan