چهار شنبه, 11 تیر,1404

شهر صبور

تاریخ ارسال : یکشنبه, 25 خرداد,1404 نویسنده : محدثه بلندهمت بوشهر
شهر صبور

- سیاست...

مکث می‌کند. معلوم است آن طرف خط فرصت نمی‌دهد جمله‌اش را کامل کند. چند باری همین کلمه را تکرار می‌کند تا مخاطبش بالاخره اجازه دهد حرفش را بزند.

- خوب صبر لازمه، الان اونا آماده هستند، مگه کم اسلحه دارند؟ باید غافلگیرشون کنند


راننده اسنپ با لهجه لری شیرینش، تا خود مصلا صحبت می‌کند و از مخاطبش می‌خواهد نگران نباشد:

- اوضاع بوشهر رو به راهه. ولی شاید تلافی‌کردن یه سال طول بکشه 


در مصلا پیاده می‌شوم. گیت ورودی را توی فضای بزرگتری گذاشته‌اند تا جمعیت راحت‌تر وارد شود. همه‌ی ردیف‌ها پرند و به زحمت جایی برای نشستن پیدا می‌کنم. با چند نفری سر صحبت را باز می‌کنم. همه ناراحتند، اما امیدوارند به انتقام.


روز جمعه‌ی شهادت سردار سلیمانی را به ذهن می‌آورم. انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود. همه‌ی این سرداران هم برایمان عزیز بودند، اما انگار شهر صبورتر شده. دوباره چشم می‌چرخانم توی جمعیت. به جز خانم میانسالی که ردیف جلو نشسته و حین صحبت با بغل دستی‌اش اشک از چشمان سبزش لیز می‌خورد روی صورتش، نمی‌بینم کسی گریه کند.

 

تعداد بچه‌ها توی صف‌ها زیاد است و موقع خطبه و نماز هم صدایشان پس‌زمینه‌ی صدای بلندگوهاست.

بعد از نماز راهپیمایی شروع می‌شود.

مسیر کوتاه‌ست ولی هوا حسابی گرم. یک لحظه سایه‌ای روی سرم می‌افتد. پشت سر را نگاه می‌کنم خانمی پرچم بزرگ یالثارات الحسین را توی دست گرفته و می‌چرخاند. احساس می‌کنم از تمام شعارها محکم‌تر است این پرچم سرخ. 


راهپیمایی تمام می‌شود و اتوبوس‌ها از جمعیت پر می‌شوند. همین که روی صندلی جاگیر می‌شوم، شروع می‌کنم به خواندن خبرها. بی‌اختیار اشکم سرازير می‌شود. 

انگار سردار حاجی‌زاده هم...

همان که می‌گفت: گردنم از مو باریک‌تر... سال‌ها پیشمرگ مردم شده‌ایم.


دنبال کانال معتبری می‌گردم، کاش استوری که می‌گویند مربوط به پسر سردار است درست نباشد.

دلم نمی‌آید از کنار دستی‌ام بپرسم این خبر را شنیده یا نه.

آرام نگاهم می‌کند و می‌گوید: خدا بزرگه. این خبرم راسته. 

اتوبوس توی ایستگاه می‌ایستد. بلند می‌شود و به سمت در می‌رود: ان‌شاءالله اسرائیل نابود می‌شه. 


پیرزنی با مانتو مشکی و روسری‌ای که با گره‌ای ساده، موهای رنگ شده‌اش را پوشانده کنارم می‌نشیند. 

نگاهی به گوشی‌ام می‌کند و با لهجه‌ی شیرازی می‌پرسد: مگه شیرازم جای هسته‌ای داره؟ راس می‌گن زدن؟ 

سر تکان می‌دهم که نمی.دانم. پرچم ایرانی که توی دست دارد را می‌دهد به دختر جوانی که روی صندلی جلویی نشسته و پیاده می شود. 


ذهنم به هم ریخته، توی پیام‌های ذخیره شده دنبال چیزی می‌گردم که آرامم کند. خودش است وصیت نامه‌ی امام خمینی ره:

«با کمال جِد و عجز از ملت‌های مسلمان می‌خواهم که از ائمۀ اطهار و فرهنگ‏‎ ‎‏سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، نظامی این بزرگ راهنمایان عالم بشریت به طور‏‎ ‎‏شایسته و به جان و دل و جانفشانی و نثار عزیزان پیروی کنند».


محدثه بلندهمت

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر

شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر

ble.ir/shenashir_bu


برچسب ها :