چهار شنبه, 11 تیر,1404

شهرام، پیکِ شب‌های تهران

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 04 تیر,1404 نویسنده : مسلم محمودیان تهران
شهرام، پیکِ شب‌های تهران

اسمش شهرام است؛ ۲۸ ساله، لاغر، کم‌حرف، با چشم‌هایی که بیشتر از هر کلمه‌ای قصه می‌گویند.

شب‌ها توی یه ساندویچی حوالی ستارخان کار می‌کرد.

هم ساندویچ می‌پیچید، هم با موتور می‌رفت سفارش‌ها رو برساند.

یک پسر تنها که از صدای سفارش مشتری، بهتر از هر چیز دیگری توی زندگی‌اش سر در می‌آورد.


پنج‌شنبه شب بود.

مثل همیشه با چند بسته غذا از خیابان بهبودی بالا می‌رفت.

می‌خواست بپیچد توی خوش‌روئی.

همه‌چیز عادی بود؛ خیابان خلوت، غذاها داغ، ذهنش مشغول انعام آخر شب.


ولی درست همان‌جا، یک‌چیز نامعلوم، جلوی موتورش ترکید.

موتور پرت شد، غذاها پخش شدند روی آسفالت داغ.

دود، خاک، و یک سوزش شدید زیر دنده‌هایش.


ترکش خورده بود. درست به کبدش.

دکترها گفتند جایش آن‌قدر حساس است که نمی‌توانند درش بیاورند.

حالا یک تکه فلز باهاش است، هر روز، هر شب، با هر نفس.


شهرام بچه‌ی دشت مغان اردبیل است.

ولی نه لهجه‌ای برایش مانده، نه ریشه‌ای؛ بچه‌ی طلاق؛ از بچگی عادت کرده به تنهایی.

توی یک اتاق اجاره‌ای ته کوچه، خودش تنها زندگی می‌کند.

نه کسی برایش دعا می‌کند، نه کسی منتظرش است.


اولین برخوردش با جنگ، اصلاً توی جبهه نبود؛

ساعت سه و نیم بامداد جمعه، نشسته بود توی بوستان ستارخان.

همین که اولین چای شبانه‌‌اش را مزه می‌کرد، یکی از خونه‌های روبه‌روش را زدند.

می‌گفت: «دودش اومد تو صورتم… خاکش چسبید به زبونم… هنوزم مزه‌ی باروت میاد.»


حالا شهرام مانده با درد، با ترکش، با خاطره‌ی یک شب که انگار هرگز تمام نمی‌شود.

و توی همه‌ی این خاطره‌ها، یک سؤال تلخ مثل خاری توی دلش گیر کرده:

«نمی‌دونم اون غذاها رسیدن یا نه…»


مسلم محمودیان

ble.ir/iran_mann

دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :