بهار ١۴٠١ بعد از کلی پیگیری توانستم قراری را با شاغلام هماهنگ کنم و بروم سراغش. یک روز، چمن مصنوعی حافظیه بود و روز دیگر زمین تمرین برق شیراز. خیلی به مصاحبه دل نمیداد و گاهی از سر بیحوصلگی خاطرات پراکندهای میگفت. معمولا هم چشمش به زمین بود و جایی که توپ فوتبال میچرخید. حتی پیش میآمد که سوالات من یا صحبتهای خودش را با فریادی قطع کند: «رسول! درست پاس بده.» وقتی هم تمرین تمام میشد، پیشکسوتهای موسفید کرده برق شیراز دست به سینه یکییکی میآمدند و با شاغلام خداحافظی میکردند. توی یکی از جلسات از حاجی و شهادتش پرسیدم؛ سرش را برگرداند طرفم و توی چشمم زل زد. از روزی گفت که خبر شهادت حاجی را شنید. شیوه عزاداریاش هم خاص خودش بود. خدا را شکر صوت مصاحبه را دارم؛ چون از آن روز، جز قطره اشک گوشه چشم شاغلام، چیزی خاطرم نمانده.
محمدصادق شریفی
ble.ir/zakhme_parishani@
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز