وسط آن جمعیت و شلوغی، عصای چوبی و خالکوبی پشت دستش حواسم را دزدید. صدای نحیف علیآقا بین آن همه هیاهو گُم و مشت گره کردهاش بلند بود. هر چه فریادها بلندتر میشدند صدای علیآقا نحیفتر میشد امُا مشتش فشردهتر... کنارش نشستم و سر صحبت را باز کردم. گوشهایش سنگین و حواسش جمع بود. در آن گرما و شرجی روی تکه بلوک شکستهای نشسته بود و همراه بدرقه کنندگان شهید شعار میداد، حتی با آنکه صدایش به گوش کسی نمیرسید و پایی برای بدرقه کردن نداشت؛ امّا همراه جمعیت با جان و دل فریاد میزد: «مرگ بر اسرائیل»
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس مراسم تشییع شهید آذربادگان
مشتا؛ روایت هرمزگان