شنبه, 28 تیر,1404

صدای مداحی

تاریخ ارسال : جمعه, 27 تیر,1404 نویسنده : سمانه زاهدی اصفهان
صدای مداحی

چند شب مانده بود تا محرم. چرا الان باید مداحی پخش می‌شد؟ با این صدای بلند، آن هم بیخ گوش خانه‌ی ما.

وقتِ خواب بچه‌ها بود. خواب‌شان نمی‌برد. صندلی گذاشته بودند پای پنجره و به زحمت به بیرون سرمی‌کشیدند. کوچه خلوت بود. مثل چند روز اخیر، حوالی غروب، کوچه خلوت می‌شد و آسمان پُر می‌شد از دسته‌های مُروارید قرمز که پخش می‌شدند در دامن شب و شلیک‌هایی که دل‌هایمان را جمع آسمان می‌کرد.


- مامان داره باز می‌زنه.

- پدافنده مامان نگرانش نباش. داره از خونمون مواظبت می‌کنه. براش دعا کن اونی‌که پشت پدافند نشسته سرحال و قوی بمونه. 


صدای مداحی بی‌جهت بلند‌تر می‌شد که همسایه در زد: 

- می‌گم ما داریم از خونه می‌ریم بیرون، برای خواب خونه‌ی مامانم. شما جایی نمی‌رین؟ 

جمع کنید شبیه برین از خونه بیرون


صدایش می‌لرزید؛ صورتش قرمز بود و نگاهش را از من می‌دزدید.

- دیوار به دیوار ساختمونمون یکی رو کشته‌ن. تو پدافند بوده. 

- آخی، شهید شده؟ 

- عصریه هم تو کوچه ریز پرنده دیدن. بزنین از خونه بیرون. همه همسایه‌ها رفتن. 


ماشین هم‌سایه‌ها یکی یکی روشن شد و از خانه‌هایشان رفتند. شب هر چه به نیمه می‌رسید صدای مداحی بلند‌تر می‌شد. انگار بلند می‌شد تا برسد به همسایه‌هایی که رفته بودند. ذکر حسین(ع) بود. بچه‌ها نمی‌خوابیدند. صدا بلند بود. توی کوچه هیچ‌کس رفت و آمد نمی‌کرد. پیام دادم به دوستم: «می‌گم چیکار کنم؟ اینجا یکی شهید شده. هیچ‌کس نیس صاحب عزا رو تحویل بگیره»

لباس پوشیدم رفتم دم در خانه. مغازه‌ها بسته بودند. پرچمی سیاه بود و عکس مردی جوان که به نظر چندبار اطراف خانه دیده باشمش. ریش‌های بلند. چهره‌ای بشاش و مهربان داشت. در خانه باز بود. فکر کردم وقتی همسایه‌ها فرار کرده‌اند کسی باید باشد که تسلیت بگوید. گرچه صاحب‌خانه را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم دقیقا به چه کسی باید تسلیت بگویم. خانه سوت و کور بود. یک ضبط صوت بزرگ توی پاگرد پله نوحه پخش می‌کرد.

صبح روز بعد هم مثل چند روز بعدی‌اش خانه را زیر نظر گرفتم. شب‌ها مداحی پخش می‌شد. بدون آنکه کسی برای تسلیت وارد شود. انگار خود خانه برای شهیدش عزا گرفته بود. روزی که سردار استکی و دوستانش تا حوالی خانه آمدند کاسب‌های محل زودتر از همیشه کرکره‌ها را دادند پایین و برگشتند خانه.

روز چهارم پرچم دیگری سر در خانه اضافه شد: «حجکم مقبول سعیکم مشکور»


دوست و آشنا و رفیق و فامیل آمدند و کوچه را از غربت درآوردند. بوی شام حاجی پیچید توی کوچه. بوی اسفند. صدای صلوات. حلقه‌های گل. پدر و مادر شهید برگشته بودند به خانه‌ای که همین یک‌ ماه پیش، به پسرشان سپرده بودند.

خانه سرجایش بود. و حالا برو بیای‌ش از همیشه بیش‌تر بود. باز صدای مدح حسین(ع) می‌آمد. این بار رفقای شهید گرم و پُرشور می‌خواندند و خانه "های های" گریه می‌کرد. همسایه‌ها برگشته بودند و از امشب باز توی خانه‌ی خودشان می‌خوابیدند.


سمانه زاهدی

شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان

روایتِ‌خانه

ble.ir/moghavemat_revayatkhane


برچسب ها :