شنبه, 20 اردیبهشت,1404

صدای کلاله

تاریخ ارسال : جمعه, 26 بهمن,1403 نویسنده : زهرا سالاری کلاله
صدای کلاله

اردیبهشت ۱۴۰۲ بود که در کارگاه آقای رحیمی، برای اولین بار با دنیای روایت‌نویسی آشنا شدم. هیچ تصوری از روایت و تاریخ شفاهی نداشتم، اما راهنمای دلسوزم، مرا به جادوی کلمات و ثبت لحظات کشاند. انگار پنجره‌ای به دنیای ناشناخته‌ای باز شده بود؛ دنیایی که صدای خاموش راویانش، منتظر قلم بود.

اولین تجربه‌هایم با روایت‌های اربعین آغاز شد. همان روزها جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت: چرا کلاله صدای خودش را نداشته باشد؟ شهری که در پیچ‌وخم روزمرگی‌ها گم شده بود، اما داستان‌هایی داشت که باید شنیده می‌شدند.

با چند نفر از دوستانم صحبت کردم و تصمیم گرفتیم روایت‌های شهرمان را بنویسیم. درست همان سال، روز اربعین، در شهرمان شهیدی دادیم. لحظه‌ای که صدای شیون مادر در هوا پیچید، فهمیدم روایت‌نویسی فقط نوشتن کلمات نیست؛ این کار، ثبت تاریخ و احساسات مردمی است که شاید صدایشان هیچ‌گاه شنیده نشود.

اولین روایت منتشرشده‌ام به حادثه کرمان در ۱۳ دی ۱۴۰۲ برمی‌گشت. با کمک راهنمای عزیزم که حالا بیش از یک استاد برایم بود، آن را نوشتم و در کانال کرمان منتشر شد. وقتی بازخوردها را دیدم، فهمیدم قدرت کلمات چقدر زیاد است. همان‌جا بود که عزمم برای ادامه این راه جزم شد.

تصمیم گرفتم تجربه‌ام را با دیگران به اشتراک بگذارم. با کمک حوزه هنری، کلاس قلم‌روای را در کلاله برگزار کردیم. ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ بود. از صبح زود در تکاپوی هماهنگی بودم. وقتی مطمئن شدم همه‌چیز آماده است، به شرکت‌کننده‌ها برای یادآوری زنگ زدم. نمی‌دانستم چه مسیری پیش روی ماست، تا اینکه اولین سوژه را پیدا کردیم: یسنا، دختری گمشده از شهر خودمان.

کلاس به فضایی برای همدلی تبدیل شده بود. زن جوانی بود که برای جستجوگران غذا پخته و به محل گم‌شدن یسنا برده بود. چشمانش از بی‌خوابی گود افتاده بود، اما لبخند محوی بر لب داشت، انگار که رسالتی بر دوش دارد. یا مادری که با بغض گفت می‌تواند درد مادر یسنا را حس کند. آن روزها، کلاله فقط یک شهر کوچک در شمال شرق ایران نبود؛ کلاله به خط مقدم همدلی و امید تبدیل شده بود.

عصر همان روز، حدود ساعت ۵، خبر پیدا شدن یسنا رسید. آن لحظه مزار شهدا بودم. انگار زمان ایستاده بود. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. حس رهایی، تمام وجودم را فرا گرفت. با کسی که همراهی بی‌دریغش راه را نشانم می‌داد تماس گرفتم و گفتم: «پیدا شد، یسنا بالاخره پیدا شد، میرم جلوی بیمارستان.»

به بیمارستان رفتم. مردم با چهره‌هایی خندان و اشک شوق آنجا حضور داشتند. مردی شیرینی پخش می‌کرد و بقیه به هم تبریک می‌گفتند. همدلی، شادی و حس رهایی در هوا موج می‌زد.

تا دو سه روز روایت نوشتیم و منتشر کردیم. کلاله به تیتر خبرها رسید. شهری که شاید تا پیش از آن، کمتر کسی نامش را شنیده بود.

روزهای پس از پیدا شدن یسنا، کلاله همچنان در تب‌وتاب آن ماجرا بود ...

تیرماه بود که شنیدم قرار است فیلمی از ماجرای یسنا ساخته شود. گویا کلمات ما ارزش داشتند. کلاس و روایت‌هایمان بی‌ثمر نبودند. اما برای اینکه داستان لو نرود، سکوت کردم. حتی وقتی خبر رسید که فیلم به جشنواره راه پیدا کرده، دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما باز هم سکوت کردم.

تا اینکه دیروز، استوری آقای بنی‌فاطمه را دیدم و مطمئن شدم که می‌توانم از کلاله بگویم. بنر فیلم را استوری کردم و نوشتم:

«همان روزی که یسنا پیدا شد، ما در کلاله کلاس روایت‌نویسی داشتیم. استاد گفت تکلیف این جلسه این است که روایت یسنا را بنویسیم. امیدوارم این روایت‌ها در نوشتن فیلم‌نامه کمک کرده باشند.»

از هیجان نمی‌دانستم چه کنم. ناخودآگاه به سمت مدرسه‌ای رفتم که سال پیش از آنجا بچه‌ها را به کلاس دعوت کرده بودم تا روایت‌ بنویسند. اما مکان مدرسه عوض شده بود؛ و به مدرسه‌ی دوران ابتدایی‌ام منتقل شده بود، با اینکه مدرسه بازسازی شده بود اما درخت‌های حیاط هنوز ایستاده بودند، همان درخت‌هایی که خاطرات بسیاری را به چشم دیده بودند.

ایستادم و به شاخه‌هایشان نگاه کردم. آن‌ها هنوز ایستاده بودند، مثل روایت‌هایی که هیچ‌گاه از بین نمی‌روند.

داستان یسنا به پرده‌ی سینما رسید، اما این فقط یک فیلم نبود. این روایت، صدای کلاله بود؛ صدای شهری که به کمک قلم‌های کوچک ما، داستانش به گوش مردم ایران رسید.


زهرا سالاری

جمعه | ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله



دانلود فایل صدای کلاله


برچسب ها :