دوشنبه, 16 تیر,1404

صلابت سکوت

تاریخ ارسال : دوشنبه, 16 تیر,1404 نویسنده : زهرا سالاری گنبد کاووس
صلابت سکوت

عبای مشکی را از دوش برداشت و آن را به سینه فشرد. ضربه‌های آرام و پیاپی دست بر سینه، نمادی از بغضی بود که در گلویش سنگینی می‌کرد؛ بغضی که هنوز مجال گریه را نیافته بود. مدام به محاسنش دست می‌کشید؛ حرکتی تکراری و آرامش‌بخش، گویی می‌خواست با آن، کمی از فشار سنگین غم بکاهد. لباس طلبه‌گی‌اش را هم درنیاورده بود؛ انگار می‌خواست تا آخرین لحظه، نشان دهد که در کنار برادرش، در کنار آرمان‌هایش ایستاده است.


جوراب‌هایش را از پا بیرون آورد و آرام، وارد گودال سرد قبر شد. بدن بی‌جان برادر را در آغوش گرفت؛ آغوشی که گرمای زندگی را در خود نداشت، اما مملو از عشق و داغ بود. سنگ‌های لحد را دانه دانه، با دستان لرزانی کنار هم گذاشت. خاک بر روی مزار برادر ریخته می‌شد، اما هنوز هیچ اشکی از چشمانش جاری نمی‌شد.


مداح شروع به روضه‌خوانی کرد؛ روضه‌ای که صدای ناله و شیون را به آسمان بلند می‌کرد. اما او، با آن قلب شکسته، صامت مانده بود؛ سنگینی غم، حنجره‌اش را فلج کرده بود.


دایی‌اش آمد و با صدایی بغض‌آلود، تکه‌ای از روضه را خواند: «امروز ابوالفضل ما گل‌فروش شده... امروز ابوالفضل گل‌هاشو داره می‌فروشه... مطهره... علی... فاطمه...»


اما او، با آرامشی شگفت‌انگیز، پاسخ داد: «دایی، برای امام حسین اشک بریز... قربونت برم برای آقا امام حسین گریه کن...» شاید در آن لحظه، او نیز با خود زمزمه می‌کرد: «انکسر ظهری ... امروز کمرم شکست...» در آن لحظه، تمام غم و اندوهش، در این جمله‌ی کوتاه، متبلور شده بود؛ گریه‌ای که نه برای خود، بلکه برای صلابت و پایداری امام حسین(ع) نگه‌داشته شده بود.


زهرا سالاری

شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #گنبدکاووس مراسم تشییع خانواده نیازمند

نهضت روایت گلستان

ble.ir/revait_golestan


برچسب ها :