«با همه شلوغی ایستادم روبروی آقا. بوی گلهای گلایول قبل از دیدنش، به مشامم رسید. سر خم کردم و با لبخند گفتم: «آقاجان شب عیدی نمیخواهید به بنده صله بدهید؟»
اما بلافاصله خودم از این همه زیادهخواهی خجالت کشیدم و رفتم بالای سر نشستم. پیش خودم گفتم: «همین که تا اینجا آمدهای صله نیست؟» بعد هم مشغول دو رکعت نماز شدم. یکهو اطرافم شلوغ شد. توی سجده آخر، یک نفر خم شد و انگشتری توی دستم کرد. سر بلند کردم. تشهد خواندم و سریع بلند شدم. هرچه اطرافم را نگاه کردم تا ببینم چه کسی این انگشتر را داده است، متوجه نشدم. نه آشنایی آن اطراف بود و نه غریبهای که من را به نشانه آشنایی نگاه کند.»
وقتی آیتالله مروی این خاطره را از خود استاد فرشچیان تعریف کرد، گفت: «استاد آن انگشتر را داد به من تا در کنار بقیه اهدایی هایش بگذارم توی موزه. خودش را لایق آن انگشتر نمیدید.»
مهریالسادات معرکنژاد
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
ble.ir/maktab_revayat