صدای مهیبی آمد. از پنجرهی هتل به بیرون نگاه کردم دیدم مردم در حال دویدن هستند. عربها بلند بلند میگفتند حرم را زدند. در میان مردم بابا را دیدم که همین چند لحظه پیش برای رفتن به حرم به پایین رفته بود. جلوی در هتل ایستاده بود و داشت پرسوجو میکرد که چه شده است.
کوچه پر شده بود از مردمی که سراسیمه به هر طرف میدویدند.
بابا تماس گرفت گفت: مردم میگویند حرم نبوده، ۱۷شهریور بوده.
سریع حاضر شدم برای نماز به حرم بروم. از دور دود سیاه و غلیظی دیده میشد. برخلاف جریان مردم داشتم حرکت میکردم و به سمت حرم میرفتم.
در فاصله سه دقیقهای تا حرم پنج شش نفر از دوستانم که اطلاع داشتند مشهد هستم تماس گرفتند و جویای احوال شدند.
بازرسی سادهای شدم و داشتم میرفتم که رو کردم به خادم بازرسی و گفتم: شما چیزی شنیدید؟ خبری بود؟!
گفت: بله، صدای عجیبی بود و بعدش دیگر چیزی نبود، مثل اینکه فرودگاه بوده. داشت حرف میزد که سرتیم بازرسی از راه رسید و محترمانه از من خواست که به داخل بروم و از خادمان چیزی نپرسم.
پردهی ورودی را کنار زدم. صدای نقاره میآمد. همزمان مداحیِ ای لشگر صاحب زمان آهنگران هم پخش میشد.
صحن انقلاب شلوغ بود. همه داشتند آماده نماز میشدند، نوجوان خادمی که جزء نیروهای فرش بود، وسط صحن ایستاده بود و با خنده به همه میگفت: نگران نباشید، اینجا امن است. جلوتر رفتم و گفتم: وقتی صداها بلند شد تو اینجا بودی؟ دوباره خندید و یک فرش را گذاشت روی شانهاش و درحالیکه پهن میکرد گفت: بله، چیز خاصی نبود. پرسیدم نترسیدی؟! گفت: نه ترس برای چه؟! نهایتش این است که من شهید در راه فرشهای حرم میشدم. این را گفت و رفت. در ذهن من اما یک توقفی ایجاد شد، یاد شهیدان مسعود و مجید شحنه افتادم وقتی که با مادرشان حرف میزدم. مجید را فردی شوخ طبع و مسعود را فردی مبادی به آداب اسلام تعریف کرده بود و حالا من آن دو نفر را در این نوجوان پانزده شانزده ساله میدیدم. همانقدر شوخ و خوش خنده و همانقدر مبادی به اسلام که حتی نگفت شهید در راه امام رضا بلکه گفت در راه فروشهای حرم، و او با همین احترام داشت با فرش ها رفتار میکرد گویی عزیزترین داراییاش را به آغوش میکشد.
صفوف نماز تشکیل شد، مردم کمکم نشستند. دقیقا کنار سقاخانهی اسماعیل طلا روبروی ایوان و گنبد نشسته بودم. صدای اذان که آمد دلم لرزید. نگاهی به دود غلیظی که همچنان آثارش در آسمان بود انداختم و بعد رو کردم به گنبد و در اعماق دلم دعا کردم که خدایا این شر مطلق را ریشه کن، کن. خدایا به دلهای ما آرامش ببخش.
همه قیام کردند، دعای فرج و پیروزی رزمندگان را داشتند زمزمه میکردند که دوباره یک صدای مهیب آمد. صفوف کمی به هم ریخته شد ولی مردم یکصدا ادامه دادند.
نماز اقامه شد. امام جماعت سورهی نصر و عصر را که میخواند در دلم به انتخابش احسنتی گفتم و قنوت را شروع کردیم به خواندن، احساس میکردم قلبم از درون قفسهی سینه به حلقم تغییر مکان داده؛ بغض داشتم، گویی کسی گلویم را با دو دستش گرفته و درحال فشردن قلبم است؛ اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه... دلم میخواست اشک بریزم و فریاد بزنم و دعای فرج بخوانم، و علی آبائه... صدای مهیب دوباره شروع شد، وسط نماز گلولههای آتشین پدافند به چشم دیده میشد. صدای قلبم را میشنیدم، به زبانم دعای سلامتی مولا بود و در دلم داشتم همزمان دعای سکینه و آرامش برای مردم نمازگزار میکردم. صدها آدم در دهها صف نماز، زیر گلولههای هوایی و صداهای مهیب با اعتماد به خدا و نیروهای نظامیمان داشتند یکصدا دعای فرج میخوانند و دعای نصرت و پیروزی سر میدادند بدون اینکه حتی یک نفر از ترس جان، نمازش را بشکند.
صدیقه حاجیان
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد