دست هر کدامشان یک پرچم ایران بود. داشتند تلفنی به دوستشان آدرس میدادند.
باب گفتگو را با یکی از دخترها باز کردم.
۱۸ ساله بود...
صبح روز جنگ از خانواده. خبر را شنیده بود.
میگفت: «فکر میکردم که وارد جنگ با اسراییل بشیم. ولی راستش فکر نمیکردم انقدر با نامردی بزنه. این حجم از نامردی رو باور نمیکردم. فرماندههامون، دانشمندانمون، زن و بچهی بیگناه
همه رو بزنه»
پرسیدم: «توی این دنیا چی از همه برات عزیزتره؟»
اسم آقا که وسط آمد صدایش شروع کرد به لرزیدن. اشک نشست توی چشمهایش و گفت:
«خدا از عمر من کم کنه به عمر آقا اضافه کنه که بالای سر ما و کشور ماست.
گفتم: «تا کجا حاضری مایه بذاری برای خاک و وطنت؟»
اشکش سرازیر شد و گفت: «تا پای جونم! حاضرم فدایی وطنم بشم. فدایی آقا بشم. به قول حاج قاسم ما ملت شهادتیم ما ملت امام حسینیم»
اسمش را پرسیدم.
گفت: «زینب!»
پرچم ایران هنوز روی دوشش بود.
زهرا کبریایی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار