چشمهایت را ببند رفیق. داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز میکنیم و از بین مردم و دستفروشها خودمان را میرسانیم به گذری که میرسد به ورودی کوچک حرم. از جلوی خوشمزهفروشیها که رد میشویم و چشممان میافتد به ویترین مغازهها، آب دهانمان را قورت میدهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان میگذریم و به روی خودمان نمیآوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده. امنیه ریش سفید کچل با لباس پلنگیاش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش. تا چشمش به ما میافتد توی دلش میگوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را میکند آن طرف.
سیطره شلوغ نیست. ریکوردرهایمان را میچپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد! آخر هم مچمان را میگیرند و لو میرویم و بعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند برمیگردیم و دار و ندارمان را میدهیم دست امانتداری. گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه میزند میپیچد به پرو پاچهمان. توی دلمان به او غبطه میخوریم که تا هر وقت که بخواهد میتواند آنجا بماند. ما چی؟ جا دارد این جور وقتها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم...
توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمیزند. از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را میکشد روی پاچهاش رد میشویم. آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که میشود یک دل سیر آب یخ خورد. فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریهام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا میدهد. هوای زینبیه سرد است. زور سفازولینهایی که زدم به چسبهایی که راه نفسم را به هم دوخته نمیرسد و تو میترسی که نکند بمیرم.
لبنانیها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را میچسبانند. میروم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمیگذاری و میگویی «از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم، بریم کشوانیه اونور»...
خدیجه زن سوری دارد بین زائرها میچرخد و ریسمان سبز میفروشد. با خنده بهمان التماس میکند و ما هم باخنده چیزی از او نمیخریم. نمیخواهیم بدجنسی کنیم ولی خدایی ریسمان به چه دردمان میخورد وقتی میشود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچکس نتواند بازش کند؟خدیجه اینبار هم تا میبیندمان عین دفعههای قبل بغلمان میکند. ایرانی برای سوریها یعنی حاج قاسم! یعنی مدافع حرم... و ما همین یکی دو هفته فهمیدهایم اعتبارمان بوی خون میدهد. چقدر زندگی به اعتبار خون آدمها سخت است...
خودمان را میاندازیم توی آغوش مشبکها. گلهای شاهعباسی روی ضریح و آیه انالمتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس میکنیم. اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم میریزد توی روحمان. اضطراب جدایی... امتحان جدایی.
آن بیت شعر اینجا کشک است
غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند
رفیقهای در آغوش هم گریسته را...
کز میکنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانهها بیهیچ حرف و حدیثی خیره میشویم به ضریح. چقدر سادهایم که فکر میکنیم اینجوری داغش به دلمان نمیماند. چقدر سادهایم که تا ثانیههای آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی میآید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را میزند و چراغها را خاموش میکند التماسش نمیکنیم که «تو رو خدا درو نبند بذار یه کم دیگه بمونیم»
چقدر سادهایم رفیق.
چشمهایت را باز کن. بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟ به خادمهای کشوانیه و دربان حرم؟ به سوژهها؟ خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست. آدمها رفتند.
عقیله تنهاست.
امتحان جدایی دارد دیوانهام میکند. اسفنج کفی توی ریهام دوباره صدا میدهد. راه نفسم به هم چسبیده...
هوای زینبیه سرد است...
طیبه فرید
ble.ir/tayebefarid
یکشنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز