چهار شنبه, 14 خرداد,1404

عِقد ثریا

تاریخ ارسال : سه شنبه, 08 آبان,1403 نویسنده : پردیس ریحانی بجنورد
عِقد ثریا

پیازهای سرخ‌شده‌ی آش را کنار گذاشتم و رفتم توی اتاق، پیش عمه ثریا.

عمه کنار صندوق قدیمی‌اش نشسته بود و سعی داشت قفلش را با کلیدهایی که داشت باز کند.

گفتم: عمه ثریا چرا می‌خوای صندوق رو باز کنی؟ چیزی لازم داری؟

عمه ثریا که مشغول این کلید و آن کلید بود 

گفت: آره عمه جان، بیا کمک کن من چشمام خوب نمی‌بینه.

دسته کلید را ازش گرفتم و قفل را باز کردم .

عمه داخل صندوق را نگاه کرد و یک پارچه سبز رنگ بیرون آورد. 

در بین پارچه جعبه کوچک چوبی بود،

عمه در جعبه را باز کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت: یادش بخیر. بعد لبخندی زد و جعبه را به سمت من گرفت و ادامه داد: ببین، این اولین هدیه‌ای بود که حاج محمد بهم داد.

چشم‌هایش پر از اشک شد و به قاب روی دیوار که عکس حاج محمد بود نگاهی انداخت و زیر لب گفت: خدا بیامرزتت 

اشکی از چشم‌هایش روی گونه‌های چین خورده‌اش غلتید. 

با گوشه‌ی دامنش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: عمه جان این گردنبند رو می‌خوام اهدا کنم به جبهه مقاومت تا ذره‌ای از رنج قلبم کم بشه.

جعبه را گرفتم به دستم و گفتم: عمه ثریا حیف نیست؟ این یادگاری عمو محمد یادگاری جونیاتونه‌.

عمه ثریا گفت: نه عزیزم، اگه این گردنبند بتونه یه کمک کوچیکی بکنه قلب من آروم می‌گیره 

گفتم: عمه خب خودت لازمت می‌شه!

گفت: من الان تو خونه خودمم، شب یه لقمه نونی باشه می‌خورم؛ امنیت دارم و سقفی بالای سرمه، اما اون طفلان معصوم که نه امنیت دارن نه لقمه نونی عمه جان همه ما انسانیم به دور از سیاه و سفید، عرب و غیر عرب باید به هم کمک کنیم.

لبخندی زدم و یاد این شعر از سعدی افتادم:

بنی آدم اعضای یکدیگرند 

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار


پردیس ریحانی

سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد

راوی راه؛ روایت خراسان شمالی

eitaa.com/raviraah

 


برچسب ها :