پیازهای سرخشدهی آش را کنار گذاشتم و رفتم توی اتاق، پیش عمه ثریا.
عمه کنار صندوق قدیمیاش نشسته بود و سعی داشت قفلش را با کلیدهایی که داشت باز کند.
گفتم: عمه ثریا چرا میخوای صندوق رو باز کنی؟ چیزی لازم داری؟
عمه ثریا که مشغول این کلید و آن کلید بود
گفت: آره عمه جان، بیا کمک کن من چشمام خوب نمیبینه.
دسته کلید را ازش گرفتم و قفل را باز کردم .
عمه داخل صندوق را نگاه کرد و یک پارچه سبز رنگ بیرون آورد.
در بین پارچه جعبه کوچک چوبی بود،
عمه در جعبه را باز کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت: یادش بخیر. بعد لبخندی زد و جعبه را به سمت من گرفت و ادامه داد: ببین، این اولین هدیهای بود که حاج محمد بهم داد.
چشمهایش پر از اشک شد و به قاب روی دیوار که عکس حاج محمد بود نگاهی انداخت و زیر لب گفت: خدا بیامرزتت
اشکی از چشمهایش روی گونههای چین خوردهاش غلتید.
با گوشهی دامنش اشکهایش را پاک کرد و گفت: عمه جان این گردنبند رو میخوام اهدا کنم به جبهه مقاومت تا ذرهای از رنج قلبم کم بشه.
جعبه را گرفتم به دستم و گفتم: عمه ثریا حیف نیست؟ این یادگاری عمو محمد یادگاری جونیاتونه.
عمه ثریا گفت: نه عزیزم، اگه این گردنبند بتونه یه کمک کوچیکی بکنه قلب من آروم میگیره
گفتم: عمه خب خودت لازمت میشه!
گفت: من الان تو خونه خودمم، شب یه لقمه نونی باشه میخورم؛ امنیت دارم و سقفی بالای سرمه، اما اون طفلان معصوم که نه امنیت دارن نه لقمه نونی عمه جان همه ما انسانیم به دور از سیاه و سفید، عرب و غیر عرب باید به هم کمک کنیم.
لبخندی زدم و یاد این شعر از سعدی افتادم:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
پردیس ریحانی
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah