گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید. ترس ریخته بود توی جانشان. یاد چند سال پیش افتاده بودند. یاد روزهای محاصره نبل و الزهرا. مردهایشان کمیته دفاع مردمی تشکیل داده بودند و سه سال مقاومت کرده بودند تا شهر دست تکفیریها نیفتد. توی آن تنگنای محاصره و نبود غذا و دارو، هر روز شهادت بچههایشان را به چشم دیده بودند.
حالا قرار بود تاریخ جور دیگری تکرار شود. گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید که شهر دارد سقوط میکند. این بار آنقدر همه چیز غافلگیرانه بود که قدرت مقاومت نداشتند. تنها کاری که از دستشان بر میآمد، بیرون رفتن از شهر بود. دست برده بودند توی کمد، یکی دو دست لباس ریخته بودند توی کیف، دست بچههایشان را گرفته بودند و زده بودند بیرون. بعضیها همینها را هم نتوانسته بودند بردارند.
علی اما دست مادرش را رها کرده بود، قفس پرندههایش را برداشته بود و دویده بود دنبال خانوادهاش. بعد هم لباسش را گرفته بود دور قفس مبادا سردشان شود.
مادرش توی دلش تحسینش کرده بود. میدانست تکفیریها به چیزهایی که کوچکترین وابستگی به شیعیان دارد رحم نمیکنند، حتی به پرندگانشان.
سید ابراهیم احمدی
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق زینبیه