چهار شنبه, 11 تیر,1404

علی بهاروند

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 28 خرداد,1404 نویسنده : حدیث حیدری خرم‌آباد
علی بهاروند

انگار همین دیروز بود که علی به دنیا آمد. مامانم خیلی به خاله مرضیه اهمیت می‌داد و همیشه برایش سنگ تمام می‌گذاشت. می‌گفت: "مرضیه غریبه، من غریبی کشیدم. حالش رو می‌فهمیدم؛ وقتی شوهر می‌کنی و به طایفه‌ای دیگه می‌ری که حتی زبانشون رو نمی‌فهمی، خیلی سخته، انگار که به یه کشور دیگه رفتی“


آخر، مامانم گفته بود که آن‌ها کولیوند هستند و شوهرِ خاله مرضیه بهاروند است. 

انگار همین دیروز بود آقا عبدالله زنگ زد و گفت که مرضیه درد دارد. مامانم با عجله چادر سر کرد و ما را به بیمارستان ایران رساند. تو راهیِ خاله مرضیه؛ علی، یک پسر خوشگل که خیلی به نظر می‌رسید پسرش شبیه مامانش است. آقا عبدالله اذان توی گوشش خواند و نامش را علی گذاشت. مامانم می‌خواست لباس بچه را عوض کند و انگار که چیز عجیبی دیده باشد، با لحنی لکنت‌دار گفت: "مرضیه، این پسر نظر کرده است، خدایی، ختنه شده." بعد هم به او کمک کرد تا بچه را شیر بدهد.


علی که بزرگتر شد تابستان‌ها با هم به صحرا می‌رفتیم و همیشه یک چوب دستش بود. می‌گفت: "علی، این چوب را برای چی می‌خوای؟" و او هم با قاطعیت می‌گفت: "خاله، بچه‌ها لهجه‌ام رو مسخره می‌کنند، من با این چوب می‌زنمشون."


با صدای جیغ خاله مرضیه به خودم آمدم. دلم آتش گرفت. توی مراسم پسرش، حس غریب بودن را بعد از ۳۰ سال دوباره حس کردم. حالا دیگر لهجه‌ی لری و لکی قاطی شده بود. چند کلمه لری می‌گفت و بقیه‌اش را لکی. دلم برای مظلومیت خودش و دخترش آتش می‌گرفت. مدام به مامانم می‌گفت: "حالا می‌فهمم چی می‌کشی. حالا می‌فهمم داغ اولاد یعنی چی."


صدای "یاالله" بلند شد. انگار یک مرد می‌خواست وارد شود. خاله سوسن آمد جلو و گفت: "مرضیه، علی اومده، می‌گه خاله‌م رو بیارید ببینمش." خاله مرضیه با دیدن علی و لباس نظامی‌اش جیغ کشید: "علی، تو اومدی، علی، علیِ من رفت و برگشت!" با خودم گفتم: "خدایا، این همان خاله مرضیه است که می‌گفت، همیشه به درگاه خدا دعا می‌کنم اگر قراره داغ اولاد ببینم، در راه تو و امام حسین (ع) شهید بشه."


نمی‌توانستم این حال را ببینم. تصمیم گرفتم به بهانه شیر دادن به پسرم رضا آنجا را ترک کنم. رفتم جلو، دستم را انداختم گردن خاله و گفتم: "خاله، به حضرت زینب (س) فکر کن." ناله‌اش بلند شد: "حدیث! علی از تاریکی می‌ترسه، برو و امانتش را به رضا بده. بگو علیِ خاله داره میاد، هواش رو داشته باش."


با ذکر اسم رضا، داغ دلم تازه شد. برادرم رضا همیشه حواسش به خاله بود. همه از مامان یاد گرفته بودیم که حواسمان به خاله مرضیه باشد به خاطر غربتی که دارد. هر وقت اسباب‌کشی داشت، می‌رفتیم کمکش و می‌گفت: "پیش خانواده شوهرش سربلند باشه." 


گفتم: "خاله، بخدا، علی جاش خوبه. چشمش به تو هست؛ تو آروم باشی، علی هم آرامش داره."


هنوز توی مسجد شلوغ است، دسته دسته مردم می‌آیند برای تسلیت و می‌روند. داغ شهادت علی داغ برادرم رضا را تازه کرده. یک نگاه به عکس پسرخاله علی می‌اندازم. چه اسم قشنگی: ”شهید علی بهاروند“

شهید مبارزه با اسرائیل...


حدیث حیدری

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرم‌آباد

راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان

@ravimah


برچسب ها :