در یکی از روزهای گرم تابستان، علی که جوانی پرشور و با انگیزه بود، به دعوت سردار سلامی به دیداری در استان خوزستان رفت. این دیدار برای علی بسیار خاص و مهم بود، زیرا سردار سلامی نه تنها یک فرمانده نظامی برجسته، بلکه نماد ایثار و فداکاری برای او به شمار میرفت.
زمانی که علی به محل ملاقات رسید، احساس هیجان و شگفتی در وجودش موج میزد. سردار سلامی با لبخندی گرم و محبتآمیز به استقبال او آمد. او با چشمانی پر از محبت، علی را در آغوش گرفت و گفت: "خوش آمدی، پسرم! جوانانی مثل تو، امید آینده این سرزمین هستند." این کلمات پدرانه سردار، قلب علی را پر از شوق و انگیزه کرد.
سردار سلامی در ادامه صحبتهایش، از اهمیت کارهای جهادی و تلاش برای خدمت به مردم استان خوزستان سخن گفت. او به علی گفت: "ما باید در کنار هم، برای آبادانی و پیشرفت کشورمان تلاش کنیم. هر کدام از ما وظیفهای داریم و باید آن را به بهترین نحو انجام دهیم."
علی با دقت به سخنان سردار گوش میداد و احساس میکرد که این دیدار نه تنها فرصتی برای یادگیری است، بلکه فرصتی برای نزدیکتر شدن به آرمانهای بزرگ کشورش نیز میباشد. سردار سلامی با کلامی دلگرمکننده افزود: "تو باید همیشه به یاد داشته باشی که خدمت به مردم، بزرگترین عبادت است."
در حین صحبتها، ناگهان خبری تلخ به گوش علی رسید؛ شهادت یکی از سرداران بزرگ کشور. این خبر مانند صاعقهای بر سر علی فرود آمد. او در دل خود غمی عمیق احساس کرد. سردار سلامی که متوجه تغییر حالت علی شد، با محبت و دلسوزی گفت: "شهادت، پایان نیست؛ بلکه آغاز یک مسیر روشن است.
ما باید راه آن شهیدان را ادامه دهیم و با قدرت بیشتری در راه خدمت به مردم گام برداریم."
این کلمات، علی را تسکین داد و او را به فکر فرو برد که چگونه میتواند در راستای آرمانهای شهیدان حرکت کند. دیدار با سردار سلامی نه تنها فرصتی برای یادگیری بود، بلکه انگیزهای برای ادامه مسیر جهادی و خدمت به مردم فراهم آورد. علی با قلبی پر از امید و عزم راسخ، تصمیم گرفت تا در راه خدمت به وطن و آرمانهای شهیدان گام بردارد.
علیرضا حمیدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز