چهار شنبه, 11 تیر,1404

علیه رُعب!

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 28 خرداد,1404 نویسنده : محسن حسن‌زاده تهران
علیه رُعب!

دو سه روزی‌ست تهرانم. روز و شب‌های عجیبی‌ست و البته شب‌ها عجیب‌تر. ده‌دوازده‌ساعتِ اول جنگ را غصه خوردیم تا آن شب که نزدیک خیابان انقلاب، پنجره را باز گذاشتیم و تا سحر، صدای شلیک پدافند را شنیدیم و آن ستاره‌های سرخ را در آسمان تهران تماشا کردیم؛ خوفا و طمعا.

گیجم. دوست دارم به تعداد لوکیشن‌های درگیرِ جنگ، تکثیر شوم. این فکر، از وقتی آن تصمیم لعنتی را گرفتم، توی ذهنم می‌چرخد. بنا بود توی استودیوی شبکه خبر بمانم -چند روز- اما بعدِ صبح تا غروبِ اول، از ساختمان شیشه‌ای زدم بیرون به امیدِ یافتن ماجرا. کاش می‌شد به تعداد لوکیشن‌های درگیر جنگ، تکثیر شوم. بمانم توی استودیوی شبکه خبر؛ بروم کنار جوانِ از جان‌گذشته‌ای که آن ستاره‌های سرخ را می‌فرستد توی آسمان تهران، بنشینم گوشه‌ای از بیت‌المقدس و توی آسمان، عبورِ آتشِ خشمِ ایرانی را تماشا کنم یا بی‌سروصدا، گوشه‌ی یکی از خیابان‌های هرتزلیا بایستم و ببینم که علمِ ایرانی، با آن بناهای غصبی چه می‌کند؛ اما به جای همه‌ی این‌ها، توی بهشت زهرا، در محاصره‌ام.

تماشای فیلم را از سکانس آخر شروع کرده‌ایم. با خودم سر این عبارت "سکانس آخر" کلنجار می‌روم. خیلی با عقیده‌ام سازگار نیست اما خب، دیروز، روبروی مزار هفتاد و دو تن، شهدا را می‌رساندند به منزلِ "آخر"شان.

مرگ و رعب. این دو تا سلاحِ توی دست متجاوز است. ما قرن‌هاست که پادزهرِ مرگ را یافته‌ایم. ما تصمیم گرفته‌ایم که نمیریم. تصمیم گرفته‌ایم که در معنای مرگ، تصرف کنیم. این "احیاء" پادزهرِ مرگ‌اند.

و رعب. توی روز و شب‌های جنگ لبنان، اسرائیل، با سلاح رعب به میدان آمده بود: ویز ویزِ ممتد پهپادها، بمب‌های صوتی، زدنِ بناهای دوطرفِ جاده‌ها به قصد نُمایش ویرانی گسترده و الخ. پادزهر رعب، ساده است و غریب: نترسیدن!

دیروز، روبروی هفتادودوتن، چند تا درخت‌چه را بریدند که به جاش، مزار بسازند؛ کاشتنِ خون، در دل خاک. و من، توی چهره آدم‌هایی که آمده بودند برای وداع آخر، اندوهِ بسیار دیدم، اما ترس؟ نه.

قطعه. ردیف. چه اسم‌های شاعرانه‌ای برای مدفن، انتخاب کرده‌اند. کاش برای این قطعه، اسم درستی بگذارند؛ یک اسم هویت‌مند که تا قرن‌ها یادمان بیندازد، چه جنایتی را پشت سر گذاشتیم.

این‌جا، گهگاه، مدفن به سنگر تبدیل می‌شود. این را مادر سیدعلی‌اکبر سیدان، به دلم انداخت. داشت با واکر، دور مزار پسرش می‌چرخید که مداح، شور گرفت. یک دستش را گذاشت روی واکر و دست دیگرش، سینه‌زن شد. سینه زدن، اولین کنشِ بعد شنیدن روضه است؛ اولین اقدامِ عملی: تبدیل محتوا به عکس‌العمل. با این تعریف، از حیث ماهیت، این سینه زدن و کشیدن ماشه، توی یک قاب و یک دسته‌اند.

مادر، جایی از روضه، ناگهان دستش را دراز کرد که میکروفون را از مداح بگیرد. گفت که مداح روضه علی‌اکبر بخواند. و بعد رجز خواند؛ گریاند؛ شعار داد: مرگ بر اسرائیل. تبدیل مدفن به سنگر.

سکانس‌ها را برعکس، می‌بینیم. از مدفن می‌رویم معراج. شهدا را توی تابوت‌های پرچم‌پیچ، می‌برند بیرون. و دو تا شهید تنها می‌مانند؛ تنهای تنهای تنها. دو تا برادرند؛ علیرضا نادرخمسه و محمدرضا نادرخمسه.

شاید خانواده‌شان نرسیده‌اند. می‌خواهند برشان گردانند به سردخانه. آن قابِ تنها را ثبت می‌کنم. دو تا تابوت روی هم که پشتش بنری زده‌اند: زیر علمت امن‌ترین جای جهان است.

سکانس‌ها را برعکس می‌رویم. می‌رویم سردخانه. ماشینِ یخچال‌دار، کنار در سردخانه می‌ایستد. در یخچال را باز می‌کنند. مردی می‌پرسد: برای کمک آمده‌اید؟ سر تکان می‌دهم که بله. یک سوی آن برانکاردِ آهنی را می‌گیرم و می‌رویم تو.

حس غریبی‌ست. روی کفن نوشته "شهیده".

سنگین است. اولین نفس را که توی سردخانه می‌کشم، گردی می‌نشیند ته حلقم. نفسم را بیرون می‌دهم. بخار می‌کند. توی آن سرما، زنان و مردانِ شهید، کنار هم آرام گرفته‌اند.

کمی آن‌سوتر، مردی دارد روی کفن، اسمی می‌نویسد؛ با ماژیک قرمز. چشمش که می‌افتد به من، محض تاکید می‌گوید که عکس نگیری، به خصوص از اسم. از قلمش چشم برمی‌دارم.

پیکرها را یکی‌یکی از ماشین می‌بریم توی سردخانه. کسی توی سردخانه، تابوت طلب می‌کند. یک مکعب‌مستطیلِ کوچک را روی دست، می‌آورند تو. یک کودکِ یکساله بین شهداست و یک مادر باردار.

چند تا یخچالِ بزرگ بیرون سردخانه است. یکی‌ش، مالِ گمنام‌هاست. چند زن و مردِ بی‌نام، توی آن هوای سرد آرمیده‌اند. توی ذهنم، تصویر شهدای چند روز گذشته را مرور می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم، این ترکیب که حالا، توی سردخانه، کنار هم‌اند، کی می‌شد که کنار هم جمع شوند؟

ما، روزی بعد از جنگ، بعد از پیروزی، کنار هم می‌نشینیم- با همین ترکیبِ متنوع- و با هم حرف می‌زنیم؛ از روزهای سختی که گذشت.

می‌رویم به حسینیه‌ی چسبیده به سردخانه. خانوادا‌ها آمده‌اند برای شناسایی. حال‌شان خیلی مجال حرف زدن نمی‌دهد. دوتاشان را نشان می‌کنم. دوست و برادر شهید مجتبی ملکی. امدادگرِ هلال احمر بوده؛ کنار ماشین رامی‌زنند و دو تا امدادگر، شهید می‌شوند.

مغز چیز عجیبی‌ست. انگار در یادآوری خاطره‌ها، بی‌قاعده عمل می‌کند. دوست مجتبی، می‌گوید پررنگ‌ترین تصویر مجتبی توی ذهنش، مال یکی دو ماه قبل است که مجتبی، با یکی دو کیلو خرمالو، رفته بوده خانه‌شان و با قاشق، افتاده به جان خرمالوها‌. رفیق مجتبی، چت‌هاش را نشانم می‌دهد. بایوی صفحه‌ی مجتبی را که می‌بیند، چشم‌هاش قرمز می‌شود:"همه می‌خوان برن بهشت، اما کسی دلش نمی‌خواد بمیره!"

مرگ.

وسط آن آشوب، جایی از بهشت زهرا، می‌رویم کتاب‌خانه. آقای صدیقی -از آدم‌های خوش‌ذوقِ بهشت زهرا- می‌گوید اسمش را گذاشته‌اند کتاب‌خانه‌ی تخصصی مرگ.

بین ورق‌های مرگ‌آلود، می‌چرخیم و باز سکانس‌ها را برعکس می‌بینیم.

باید برویم سالن تطهیر؛ غسال‌خانه. شب است. ضربان رگ گردنم را به وضوح احساس می‌کنم. تاب می‌آوریم دیدن پیکرها را؟

می‌رویم توی سالن. خالیِ خالی‌ست. غسال می‌گوید همین چند دقیقه‌ی قبل، دست‌هام را شستم و غذا خوردم. تغسیل شهدا تمام شد.

گلویم می‌سوزد. به دست‌هاش نگاه می‌کنم. می‌گوید سخت‌ترین غسل امروز، غسل یک کودک یکساله بود.

نفس راحتی می‌کشم از تمام شدن تغسیل.

از بهشت زهرا می‌رویم به امید فردا.

شب، دوباره ستاره‌های سرخ، آسمان‌مان را روشن می‌کنند.

چشم‌هام را می‌بندم. گوشی‌م می‌لرزد. دوستی، شعری برایم فرستاده:

در کشتی نوحیم‌ اگر، هیچ غمی نیست...


محسن حسن‌زاده

ble.ir/targap

سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران




دانلود فایل علیه رُعب!


برچسب ها :