چهار شنبه, 11 تیر,1404

عید خونین

تاریخ ارسال : شنبه, 24 خرداد,1404 نویسنده : رحیمه ملازاده کرمان
عید خونین

داشتم حرص می‌خوردم که با زانودردش از سحری روی زمین ننشسته. همین دیشب بود که گفت، زانوهایش گز گز می‌کنند. تدارک شربت برای کُل شهر را دیده بود. زعفران‌ها را آسیاب کرده بود و شربت آماده بود که تلفنش زنگ خورد.

صدایش لرزید و روی زمین نشست. با لهجه کرمان گفت:« وای وای حالا چکار کنم؟ یِنی شربت پخش نکنیم؟ کجا رِ زدن!»

تلفنش قطع نشده، آورد پایین: «ننه گوشی رو بگیر ببین چی می‌گه! کیا شهید شدن!»

تلفن را گرفتم خبر شهادت سردارباقری و سلامی را داد. چشم‌های میشی‌اش دو دو می‌زدند: «کی بودن، ننه؟ سردارا بودن؟ اَ مردم هم هشکی بوده؟»

چقدر سخت بود حرف زدن.

- ها ننه، مردمم بودن!

نگاهش کردم. خبری از ذوق سحری در چشمانش نبود. هفته قبل بود که می‌خواستم به بنگاه‌دار همسایه بگویم «ننه زانو درده نمی‌تونه چای دم کنه و به مناسبت‌ها شربت درست کنه، نه که نخواد، می‌خواد، دیگه نمی‌تونه تازه تو زانوهاش ژل تزریق کرده.»

اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد. چقدر ننه با این شربت و چای دادن‌ها سرِپاست! چقدر فکرم کوتاه بود. نشسته بود جلوی تلویزیون و زل زده به صفحه‌اش! از حرفم برگشتم من نمی‌خواهم ننه بنشیند.

رحیمه ملازاده

جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان



برچسب ها :