شنبه, 20 اردیبهشت,1404

غزه، سرزمین وداع‌های بی‌پایان: روایت اندوه، امید و مقاومت

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 27 دی,1403 نویسنده : روان حسین غزه
غزه، سرزمین وداع‌های بی‌پایان: روایت اندوه، امید و مقاومت

همیشه در درونم سؤالات بسیاری داشتم که بارها آن‌ها را سرکوب کردم، اما اکنون... در محاصره‌ای غم‌انگیز گرفتار شده‌ام، میان سوال و تصویر، دوستی و خداحافظی، دلتنگی و هزار اشک، میان سختی روزگار و طولانی بودن غیبت‌ها، دستان کودکی و ظرفی خالی، نگاه‌هایی بی‌روح و چهره‌هایی رنگ‌پریده، انسانی و بیست‌ودو جنگل، محصور میان کفن و قنداق نوزادی تازه متولد شده، میان آمیختگی تبریک‌ها و تسلیت‌ها... و همیشه این سوال در روح من طنین‌انداز است: "چند بار باید خداحافظی کنیم؟"

قبل از هر سفر، با خانواده و دوستان وداع می‌کردیم، چمدان‌هایمان را می‌بستیم و در درونمان صدای فیروز می‌پیچید: "ما را به یاد داشته باشید." و اشک‌هایی که از تردید پر بودند، آیا سرنوشت به ما اجازه بازگشت خواهد داد؟ از محله، کوچه و دریا خداحافظی می‌کردیم، تنها نفسی که در جایی کم‌اکسیژن، به خاطر دود حملات، شهدا و خون‌های جاری هر روز، می‌توانستیم بکشیم. عزیزی از ما می‌رفت، حتی اگر در همان منطقه بودیم و بیشترین فاصله بینمان یک ساعت بود، اما نمی‌توانستیم او را بدرقه کنیم، نه بوسه‌ای بر پیشانی سرد، نه نگاهی که چشم‌های ما را از او سیر کند، نه آغوشی که خرابی روزها را جبران کند. وداعی که در جهان مرسوم است هرگز حق ما را ادا نکرد، حتی در مرگ نیز با تلخ‌ترین شرایط و شب‌هایی بی‌پایان روبرو شدیم که هنوز طلوعی برایشان نیست.

مرگ را در خانه، خیابان، کوچه‌ها، پشت پرده آشپزخانه و حتی در شکم مادرانمان تجربه کردیم، از ترکش، موشک یا حتی زخم‌های یک تانک عظیم فرار نکردیم، و همچنان مرگ را تماشا می‌کنیم و منتظر طبقه‌بندی سرنوشت هستیم. همان‌طور که می‌گویند: "غم اهل خود را می‌شناسد." این غم سال‌هاست که میان ما زندگی می‌کند، به خوبی علایق ما را می‌داند و هر بار که فرصتی پیدا می‌کند، آن‌ها را از ما می‌گیرد. سهم شادی ما را ربوده و همیشه حضور داشته است، حتی برای چند ثانیه هم از ما دور نشده است. و برای اولین بار، بعد از یک قرن و اندکی، یقین پیدا کردم که دوست واقعی غزه، از پیرترین فرد آن تا کوچک‌ترین کودک، همان غم است. این که غم را "دوست" بنامیم عجیب نیست، زیرا هر چیزی که تحت عنوان دوست قرار می‌گیرد، الزاماً خوب نیست؛ غمی که مانند یک دوست بد، چسبیده و جدا نمی‌شود.

میان صحبت‌های غریبه‌ها در خیابان‌ها و فضای مجازی حرکت می‌کنم. زنی را می‌بینم که از تیرگی رنگ مویش ناراحت است، در حالی که زنان ما با چهره‌هایی افتاده و خطوطی بزرگ‌تر از سنشان، و موهایی که تقسیم‌شان جای بخیه‌هاست، روبرو هستند. عاشقانی دست در دست قدم می‌زنند، در حالی که هر عاشقی در غزه معشوقش را در خفا به خاطر عشقی که او را در آتش یادها گذاشته، می‌گرید. مادری را می‌بینم که فرزندانش را برای گردش باخود همراه کرده است و کوچک‌ترینشان را در یک کالسکه پر از تصاویر کارتونی گذاشته و می‌برد. همان صحنه در کشور من برای مادری دیگر تکرار می‌شود، که فرزندانش را برای غذا دادن جمع می‌کند، اما ماشین جنگی کودکی‌شان را می‌کشد و خون‌هایشان که دستان او را به یادگار رنگین می‌کنند، باقی می‌مانند. مادری دیگر پسرش را بر کالسکه‌ای می‌کشد که بوی خون می‌دهد، زیرا از آن برای حمل شهدا استفاده کرده‌ایم.

تمام معیارهای دنیا در غزه وارونه شده‌اند. هر ابزاری که یک کاربرد مشخص دارد، مجبور می‌شوند آن را با شرایط وفق دهند، مثل خودشان. همه خسته‌ایم از اینکه اسطوره‌ باشیم، دلمان آتش‌بس می‌خواهد از چیزهایی که دارد ما را خفه می‌کند، سهمی از زندگی که حتی برای یک بار هم آن را نزیسته‌ایم. هر بار که از صمیم قلب خندیدیم و لطیفه رد و بدل کردیم، صدایی در درونمان ما را خاموش کرد و یادآور شد که زندگی برای ما مجاز نیست: "خدا خنده‌مان را به خیر کند، خدا بخیر کند کند فردا چه پیش می‌آید..."

گویی ما آفریده شده‌ایم تا اندوه و رنگ‌های تیره‌اش را با آغوش باز بپذیریم. رنگ‌هایی که کودکی پنج‌ساله را مجبور می‌کند با تمام خانواده‌اش خداحافظی کند و سرنوشت او را به‌عنوان تنها بازمانده طبقه‌بندی می‌کند، تا زندگی‌ای پر از سختی را به‌تنهایی تجربه کند؛ بدون مادری که موهایش را مرتب کند و برایش شیری گرم آماده کند که با معصومیتش همخوانی داشته باشد، با اندکی آویشن. بدون پدری که او را بازی دهد، در آغوش بگیرد و به او یادآور شود که همیشه پشت اوست، و اولین پناهگاهش هنگام سردرگمی یا آسیب است. بدون خواهری که شب‌ها با او به گفت‌وگو و خیال‌پردازی بپردازد. چگونه می‌تواند نقشه‌های کوچک شیطنت‌آمیزش را، مثلاً اذیت کردن بچه همسایه، بدون خواهری که شجاعتش را تحسین کند یا برادری که پشتیبانش باشد، اجرا کند؟ چگونه می‌تواند با قلبی شکسته که ستون خانواده در آن فرو ریخته، بزرگ شود؟

و کودکی دیگر که پاهایش قطع شده‌اند، چه کند وقتی تنها علاقه‌اش بازی فوتبال بوده است؟ آیا او باید سه بار بمیرد؟ یک بار وقتی کودکی‌اش نابود شد، یک بار وقتی هم‌سن‌وسال‌هایش را می‌بیند که پاهایشان سالم است و بازی می‌کنند و او فقط می‌تواند تماشا کند، و بار دیگر وقتی که با یک پا و حسرت فراوان پیر می‌شود.

در فلسطین چیزی به نام «کودکی» وجود ندارد. ما همه از همان ابتدا با بار سنگین اندوه و مسئولیت‌های بزرگ متولد می‌شویم: نوبت آوردن آب، نوبت شارژ کردن تلفن، یا شاید نوبتی برای صف اندوه، مثل نوبت کفن کردن برادرت یا همراهی در تشییع پدرت که برای آخرین بار به تابوتش پناه می‌بری، پیش از آنکه دنیا او را به میدان نبرد خود بکشاند.

ای غزه عزیزم، زخمی بین ما باقی ماند که پایانی نیافت. خداحافظی نکردیم، و تا پایان عمرم از خود خواهم پرسید چرا؟



روان حسین

دی ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه

قصهٔ غزه

ble.ir/gazastory.com/author/81

ترجمه: علی مینای


برچسب ها :