پرده اول:
شبنشینیِ عیدنوروز بود با جمعی از بستگان، شام صرف شده بود و نوبت پذیرایی میوه و شیرینی.
میان خوشوبش فامیل، ناغافل یکی از پسرها گفت: «اسرائیل، تهران رو زد.» همهمه توی خانواده پیچید.
خاله خانوم که خانمی مهربان و ساده هست، بلادرنگ گفت: «خب باید بزنن دیگه. وقتی میگن مذاکره نمیکنیم، همین میشه.»
بعد مشخص شد که قضیه دروغ ۱۳ بوده!
پرده دوم:
شبنشینیِ عید غدیر بود با جمعی از بستگان.
حدود ۱۵ ساعت از حملهی اسرائیل به ایرانی که سر میزِ مذاکره بود، میگذشت. خبرها تلخ بود و معلوم بود کسی دل و دماغ جشن و مهمانی ندارد. با این حال به احترام دعوتِ یکی از ساداتِ سنوسالدارِ فامیل، دوستان و بستگان دور هم جمع شده بودند.
بعد از شام که شیرینی تعارف شد، خاله خانوم شیرینی برنداشت و رو به من گفت «من اصلا امروز دلم به خوردن شیرینی نیست. خیلی ناراحتم.» تازه خبر وعده صادق ۳ را شنیده بودم و خواستم خوشحالش کنم، گفتم: «خبر دارید ایران موشک زده؟» چشمانش برقی زد و گفت: «باید بزنن دیگه، خدا کنه بزنن نابودش کنن.» و شیرینی کوچکی برداشت. خاله خانم مهربان و ساده بود.
رضا کپورچالی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
ble.ir/pas_az_baran