شنبه, 14 تیر,1404

فاطمه پ.

تاریخ ارسال : شنبه, 14 تیر,1404 نویسنده : میترا عابدینی
فاطمه پ.

این روزها چه روزهای سختی است...

روزهایی که همچنان که از دست می‌دهیم، باید زیست کرد!

و چه کار دشواری است زیستِ همراه با از دست دادن...

مثل از دست دادن تو!

مثل شهید شدن و فائز شدن تو!

مثل خاطراتی که دیگر قرار نیست با بودن تو در اکیپ دوستانه ۵ نفره‌مان (که الان شده ۴ نفره) ادامه پیدا کند...

یادت هست؟!

اولین بار ۱۰ سالت بود که به محله‌مان آمده بودی...

نگران بودی دوست‌های خوبی پیدا می‌کنی یا نه، که از قضا من و زینب و فاطمه و زهرا به تورت خوردیم!

کلی چالش داشتیم، کلی خنده و کلی گریه، و کلی خاطره...

خاطراتی که هر کدامشان با خنده خاص تو امضای خاص خودش را داشت.

یادت هست؟

بسیج خواهران محله‌مان را می‌گویم!

یادت هست چه دوران خوشی بود؟

دورانی که من از محله نقل مکان کرده بودم و ناراحت بودم، اما دلخوشی آن روزهایم دیدن شما توی جلسات حلقه صالحین بسیج و اردوهایش بود.

خوشحالم، بابت آن روزها، بابت کارهای خوب و بدی که کردیم.

بابت خاطراتی که ساختیم...

راستی این عکس را یادت هست؟!

از طرف بسیج با زینب رفته بودیم چیذر؟

یادت هست چقدر خوشحال بودیم، خوشحال بودی؟

این عکس را زینب از ما گرفت، و من هیچ وقت فکر نمی‌کردم به این عکس برگردم و با چشمانی خیس به آن زل بزنم و بپرسم: «فاطمه جدی جدی رفتی؟!

امسالم نشد محرمو ببینی...

نشد بری حسینیه کربلا و از حال و هوای خوش اونجا برایمان بگویی.

اشکالی ندارد، به جایش تو خود ارباب را داری.

ارباب را در نزدیک‌ترین مکان ممکن به خدا می‌بینی و خوشحالی»

و خوشا به حالت که شهید شدی، و من جز با این دلیل ارزشمند، نمی‌توانم نبودنت را تاب بیاورم.

نه من و نه زینب و فاطمه و زهرا.

از همین گوی خاکی، از همین سیاره رنج‌ها، بدان که همیشه به یادت هستیم...

در کنار پدر و مادر و برادر شهیدت آرام باش و خوشحال،

رفیقِ شهیدم...


میترا عابدینی

شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :