از اینکه راهپیماییِ بیرون مصلی لغو شدهبود، پکر بودم. حسابی دلم را صابون زدهبودم که شعار میدهیم، مخصوصاً «خیبر خیبر یا صهیون» که دوستداشتنیترین رجز بود. سلانهسلانه از در مصلی بیرون آمدم. یک پایم میرفت سمت محققی که سوار اتوبوس بشوم و برگردم خانه، یک پایم میرفت سمت چهارراه شریعتی که بروم و سروگوشی آب بدهم.
هنوز آسمان آبی خردادماه در تصرف دود سیاه و غلیظ نیمساعت پیش بود. از همانموقع که دود بدترکیب نگاهم را به سمت خود دزدید، اینترنتم یاری نکرد تا ببینم منشأش چیست و کجاست. اما دهانبهدهان گشت که پایگاه شکاری یا فرودگاه تبریز را زدهاند. نگاهم را به ابر دودی دوختم و به دیوار مصلی تکیه زدم.
پیرمرد دستهای چروکیدهاش را دور فرمان دوچرخهاش چفت کرد و آن را از من فاصله داد؛ با عینک ته استکانیاش دیدهبود که چادرم به زنجیر دوچرخهاش گرفته. اللهاکبری با لهجهی غلیظ ترکی گفت و رد دود را دنبال کرد. بعد سرک کشید به سمت سهراهی طالقانی. حس کردم منتظر کسیست. پیرمرد عینکی و قد خمیدهی دیگری آمد. شباهت چهرهشان داد میزد برادرند. پیرمرد اولی گفت: «حوسِن! انگار فرودگاهو زدن.» حوسن رد انگشت برادرش را گرفت:
- توسده اوردان گلیر؟ (دود از اونجا میاد؟)
- جانی یانسین کوپیاوغله (جیگرش بسوزه پدرسگ).
دوچرخهاش را به دیوار تکیه داد. گوشی لمسیاش را درآورد و عکسی نشان حسین داد: «خونه رو ببین! میگن خونهی دانشمند هستهایه. دقیقاً خونه رو زده.» برادر قد خمیده کیسهی برنج رنگورو رفتهاش را داد دست دیگرش:
- آدرسشو کی داده به این از خدا بیخبرا؟
- دیگه جاسوس اینطور میشه. معلوم نیس.
- ینی کسی که آدرسشو داده ایرانی بوده؟ آخه کی با هموطن خودش این کارو میکنه؟
- هرکجایی که باشه، نشون میده نون درستی نخورده. یه لقمهی حروم بیاد سر سفره، خانواده همش حرومی میشه.
پیرمرد غلظت فحشهایش را از لقمهی ایراددار هم فراتر برد و حسابی حرصش را خالی کرد. حسینآقا سری تکان داد، تکیهاش را از دیوار گرفت و با هم راه افتادند: «حلالزاده هیچوقت نصف شب جنگ شروع نمیکنه. آدرس وِرَنینه لعنت! (لعنت به اونی که آدرس داده)».
سنا عباسعلیزاده
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
ble.ir/ravitabriz