آفتاب گرم و سوزانی به حیاط مصلی میتابید. جمعیت فشرده به هم راه میرفتند عرق از سر و روی مردم میریخت و صدای شعارهای مردم در گوش آسمان میپیچید.
مادرجوانی، فرزند در آغوشش بیقراری میکرد از لابهلای جمعیت به گوشه سایهای پناه برد همراه خود پسرکی دیگری هم داشت؛ حدودا به پنج ساله میخورد.
به کنارش رفتم با او هم کلام شدم نامش فاطمه بود...
سرگرم پسرک شدم تا مادر جوان فرصت داشته باشد فرزند خردسالش را آرام کند.
حاج خانم مسنی که کنارش ایستاده بود نگاه به بیقراریهای بچه میکرد آخر سر دلش نیامد و رو به مادر جوان گفت: «دخترم، این بچه رو خونه پیش کسی میذاشتی میاومدی؛ نه خودت اذیت میشدی نه این طفل معصوم...»
فاطمه بوسه به دستان فرزندش زد و گفت: «حاج خانم، حسینام را میذاشتم خانه و میاومدم تظاهرات...
نمیشه که؛ یعنی امروز سرباز مختص آقا اینجا نباش!...»
حاج خانم نگاهش ماند روی گریه و بیتابی حسین...
چند لحظه بعد، حسین آرام شد.
در گوشش خندیدم و گفتم: «فرزند مختص آقا، آرام شد!؟ »
فاطمه گفت: «راستش را بخوای امیرعلی که به دنیا اومد گفتم حالاحالاها بچه نمیارم.
هر وقت خونهدار شدم؛ امیر علی بزرگ بشه؛ زیارت برم و هزار تا فکرهای جورواجور...
تا اینکه آقا فرمان جهاد فرزندآوری داد...
روی حرف آقا نه نگفتم! و الا به محاسبات من، بچه دوم میماند برای ده دوازده سال دیگه...
حسین لطف و مهربونی فرمان آقاست! بچههام فدای رهبر و اسلام»
فاطمه و دو فرزندش در میان جمعیت رفتند.
فکرم تاریخ را با خودش ورق میزد چقدر این جمله آشنا بود فرزندانم فدای رهبر و اسلام!
چند سال پیش مادران شهدا دفاع مقدس، مدافعین حرم،
نه به گمانم زودتر از اینها،
همین دیروز در تشیع شهدای امنیت!
صدیقه فرشته
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان