
صبح ساعت هشت، هنوز جمعیت زیادی به روستای قانقرمهی آققلا نرسیده بود. با اولین گروه خبرنگاران به منزل پدری صابر کاظمی رفتیم.
در لحظهی ورود پدر صابر را دیدیم. به احتراممان از جا برخاست و با اشارهای آرام دیگران را صدا زد تا به سراغمان بیایند.
چندینبار گفتند: «صبحانه آماده است، بفرمایید.»
در آن داغِ سنگین همین نگرانی برای مهمان، برایم عجیب و زیبا بود.
هر بار سخن از صابر به میان میآمد، چشمهی اشکش میجوشید. دست بر صورت میگذاشت و نالهاش بلند میشد، اما آنقدر زود خود را جمع میکرد که قلب بیننده میلرزید. در آن فضای غمگین چشم به راه فرهاد بودم؛ فرهادی که برادرانه کنار صابر بود. این نزدیکی چنان طبیعی و عمیق بود که گویی پدر صابر، وجود او را بازتابی از صابر میدید. کنارش مینشست، با او راه میرفت، با او سخن میگفت، و تنها در آغوش او بود که بیپرده و با صدایی بلند ناله میکرد و اشک میریخت.
صندلی پدر صابر و فرهاد را کنار هم چیده بودند. مردم یکی پس از دیگری میآمدند و تسلیت میگفتند. پدر صابر آب خواست. بطری را به سویش گرفتند، اما ننوشید. نخست آن را به فرهاد داد. فرهاد جرعهای نوشید و باقی را به او بازگرداند.
در لحظهی تدفین پدر در خانه ماند و فرهاد، برادر را به خاک سپرد. در نگاه و رفتار پدر صابر به فرهاد قائمی، این را حس میکردم که او فرهاد را چون پسر خود میبیند. شاید حتی در آن سکوت سنگین برای دمی او را خودِ صابر میدید.
زهرا سالاری/ آققلا، مراسم تشییع و خاکسپاری صابر کاظمی
پنجشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۴ | گلستان کلاله
راویار؛ نهضت روایت استان گلستان