سانحه فرود سخت برای بالگرد رئیسجمهور...
نیروهای امدادی در تلاش برای رسیدن به محل حادثه.
زهرای چهارروزه محکم بغل کرده بودم. انگار میخواستم ترکشهای اخبار به او نخورد. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم. وقت گریه نبود. از شبکه خبر رد نمیشدم. به اخبار اینستاگرام و سایتها هیچ اعتمادی نبود. "فرود سخت" هم باعث بدگمانیام میشد. محمد گویی مطمئن بود اتفاقی نیفتاده، شوخی میکرد. یکبار گفت: «دیگه شهادت حق آقای رئیسیه.» عصبانی شدم. حرف بدی بود، اما حرف بدی نبود.
زهرا را بغل کرده، در خانه کوچکمان راه میرفتم. مسیر زود تمام میشد و به دیوارها برخورد میکردم. زهرا آن روز شش ساعت پیوسته خوابید. نگرانی بیتابم کرده بود. بدنم ناتوان و رنجور بود، اما نمیتوانستم آرام بگیرم. نمیدانم شب بود یا روز. اخبار میگفت پانزده ساعت گذشته، اما برای من چند روز بیخبری و دلهره بود. کجا هستند؟ هوای خانهمان آکنده از غبارهای سیاه غم و ناامیدی بود.
بعد از شهادت سردار که آوارِ هرچه امید، بر سرم خراب شده بود، خیال میکردم هیچ غمی نمیتواند مرا ساکت کند. غم از دست دادن، مرا به گریه نمیاندازد، ساکتم میکند. تلویزیون اخبار جدیدی را اعلام کرد. محمد خواب بود. نتوانستم بیدارش کنم. گفتم صبر میکنم، چند دقیقه دیگر میگویم. کمتر از یک ساعت گذشت.
«محمد! بالگرد آقای رئیسی رو پیدا کردن.»
نیمخیز شد که بگوید: «حالشون خوبه؟»
اما من گفتم: «شهید شدن، همهشون.»
مثل مرغ پرکنده پرید.
ترانه مقیمی
چهارشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #سمنان