بین دو کلاس نحو از سامانه مروارید خارج شدم و وارد ایتا شدم تا برای استراحتِ مغزم از انبوه استثنائاتِ عربی به حرفهای روزمرهی بقیه پناه ببرم. چقدر پیام! همیشه همین بود. آمدم پیامها را رد کنم تا خلاصهای از مباحث روز دستم بیاید که دیدم نوشتهاند بالگرد رئیس جمهور توی ارسباران گم شده است. یعنی چه؟! بالگرد هم مگر گم میشود؟! پیامها ضدونقیض بود. یکی میگفت پیدا شده است دیگری میگفت مشخص نیست. پیامهای زیادِ پر از دلشوره. ایتا را بستم. رفتم سراغ ادامهی کلاس. استثنائات نحوی سختتر از قبل شد. تمرکز نداشتم. خدا خدا کردم کلاس زودتر تمام شود. تمام شد. رفتم سراغ اخبار تلویزیون. تصاویری از مه بود و گزارش آقای شایانمهر و واژهی جدید فرودسخت. فرودسخت دیگر چیست؟ یعنی باز هم واژهای ساختهاند برای مشغولیت ما؟ نمیدانم. همینطور بیهدف توی مجازی میگشتم که دیدم آقای آلهاشم هم جز هیئت همراه بوده است. خدای من! چرا؟! با خودم گفتم: «آقای رئیسی شما نمیتوانی مثل بقیه یکجا بنشینی و هی اینور آنور میکنی. آل هاشم ما را با خودت کجا بردی مرد؟!» دلم رفت پیشِ آلهاشم پدر. چشمانِ نگران و پیرش را تصور کردم و بغضم را فرو دادم. دستم به جایی بند نبود. خبر درستی نمیدادند. زنگ زدم به بابا. از آلهاشم سراغ گرفتم. گفت: «خبری نیس بابا. به فرماندارم زنگ زدم میگه ماهم مثه شما. دارن دنبالشون میگردن.» مگر میشود توی روز روشن بالگرد رئیس جمهور گم شود؟! این دیگر چه بازیای بود که سرنوشت با ما میکرد؟! تا شب بین امید و ناامیدی میچرخیدیم. استوری بچههای تبریز را دنبال میکردم. آنهایی که فکر میکردند کاری بلدند رفته بودند ارسباران. ارسباران با آن مه و سرمایش توی روز قابل گشتن نیست. شب را قرار بود چه کنند؟ آخرهای شب محمدمهدی گفت: «ببین امید نبند. اونا دیگه برنمیگردن. صبح بیدار میشی خبرشو میذارن حتما. گفتم که صبح تنهایی، حالت بد نشه.» امیدم را برید. راست میگفت. حتی مجریهای توی تلویزیون هم مشکی پوشیده بودند. داشتند ما را آماده میکردند یا چه نمیدانم ولی دیگر نه رئیسجمهور داشتیم نه سیدمان را. صبح شد. بیدار شدم. گوشی را چک نکردم. دلش را نداشتم. تلویزیون را باز کردم. عبدالباسط قرآن میخواند. چقدر ساده یک شبه همه چیز عوض شد. پرواز بالگرد رئیسجمهور نیمهتمام مانده بود. نیمهتمام که نه، مقصدش عوض شده بود. مردانِ میدانی که سرشان میل بریدن داشت را برده بود به سمت بهشت. و ما؟! مانده بودیم توی جهنم. اخبار را دیدم و نه میشد گریه کنم و نه میشد فریاد بزنم نه چیزی. حنانه میترسید. باید میریختم توی خودم. ولی تا کی؟! نمیشد. باید به جایی پناه میبردم. کجا؟ توی این شهر غریب. گفتم برویم امامزاده یحیی شاید دلم آرام گرفت. لباس مشکیها را آوردم و با حنانه پوشیدیم که برویم سمت امامزاده. اف لک یا دهر، ما همین یک ماه پیش با حنانه لباسهای گلگلی پوشیدیم و رفتیم مسجد امام برای دیدار آقای رئیسی. یعنی چه که باید الان مشکی بپوشیم برویم برای عزای آقای رئیسی؟ رفتیم و رسیدیم به امامزاده. ماتم از درودیوار امامزاده میبارید. همه گریه میکردند. ولی من نمیتوانستم گریه کنم. گریهام بند آمده بود. خدایا چرا من هیچ آشنایی ندارم که چشمش توی چشمم بیفتد و مرا در آغوش بگیرد و زار زار گریه کنم؟ چرا اینجا هیچکسی نیست؟ چرا من باید غریب باشم؟ همینطور چرخیدیم و دلم سبک که نشد هیچ سنگینتر هم شد و برگشتیم.
شب توی امامزاده مراسم بود. آماده شدیم و رفتیم. سخنران صحبت میکرد و از آقای رئیسی میگفت و هیئت همراه. به کلمهی هیئت همراه که میرسید من عصبانی میشدم. یعنی چه هیئت همراه؟ هیئت همراهی که میگویید یکیاش مساوی است با یک ملت. مساوی است با آذربایجان. مساوی است با تمام ترک زبانها.
اصلا کدام یک از شما به خاطر امام جمعهیتان تصمیم میگیرید بدون هیچ بهانهای هر هفته بروید نماز جمعه؟ امامجمعهی کدامتان توی خطبههای نماز جمعه دعوتتان میکرد بروید سینما و کتاب بخوانید؟ خودش سینما میرفت و گزارشش از بازدید نمایشگاه کتاب را ارائه میداد؟ امام جمعهی کدامتان سوار اتوبوس و مترو میشد و با مردم گپ میزد؟ اصلا امام جمعهی کدامتان امامِ تمام روزهای هفته بود؟ نباید این غم به خالی کردن عصبانیت روی شما تبدیل شود. آلهاشم فقط امام جمعه نبود. پدر آذربایجان بود. یکبار با بچههای مجمع طراحان طلوع رفتیم توی مصلی برای دیدار با آقای آلهاشم. چشمان پر محبتش از پشت عینک گردش بسیار بامزه بود. لبخند به روی لبهایش بود. ته لهجهی فارسی داشت ترکی حرف زدنش. همینطور صحبت کردند و بچهها هم نظراتشان را گفتند تا رسیدیم به بخش عکس یادگاری. آقایان کنارش ایستادند. آلهاشم با اعتراض گفت پس خانمها چه؟! جمعتر بایستید. خانمها هم بیایند. و ما رفتیم ایستادیم کنار آقای آلهاشم و لبخند زدیم به دوربین و چیک؛ عکسِ یادگاری با امامِ تمام روزهای تبریز. از اینکه کسی حجم انبوه غم مرا درک نمیکرد در حال متلاشی شدن بودم. اصلا من باید تبریز میبودم. باید میرفتیم جلوی بیت امام جمعه. باید همه باهم به «اوخشاماغ»های آلهاشم پدر گوش میکردیم و زار میزدیم. آخر شهادتِ سید ما پر از «نیسجیل» شد. میگفتند زنده بوده است. جواب تماسهایشان را داده است. تصورِ تنهایی و درد کشیدنش توی آن مه و سرما، لحظاتِ سخت جان دادنش، بیشتر از بیش قلب مرا به درد میآورد. توی مراسم آرام که نشدم هیچ غمگینتر و تنهاتر شدم. آمدیم بیرون. پدر همسرم حاج آقای عبدوس را به من نشان داد. رفتیم جلو که سلام بدهیم. سلام دادیم. نمیدانم چطور میدانست که من اهل تبریزم. رو به من کرد و گفت خانم به شما دو چندان تسلیت میگویم. من دقیقا همین را میخواستم. همین که یکی مرا بفهمد. یکی که به من ویژهتر تسلیت بگوید. اینجا میخواستم اشک شوم و فرو روم توی زمین ولی حیا کردم. گریه نکردم. از همدردیشان تشکر کردم و گذشتم. آمدیم خانه و کارم شد دیدن مراسمات تبریز و حسرت خوردن. دلم تبریز بود. استوریهای بچهها را چک میکردم و دور از حنانه اشک میریختم. چه کاری از دستم برمیآمد؟ هیچ. فقط لعن و نفرین. لعن و نفرین که؟ نمیدانم. شاید نفرینِ تمام مههای متراکم بالاروندهای که وجود دارند و میتوانند به سادگی یک شبه یک رئیس جمهورِ عزیز، یک وزیر امورخارجهی باغیرت، یک امامِ تمام روزهای هفته، یک استاندار جوان و مردمی، یک محافظ کاربلد و دو خلبان را از ما بگیرند.
کبری جوان
سهشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #سمنان