بابامُرده هم عین من، زانو بغل نمیگیرد.
بغضم را با نگاه به دور و بر و زیرنویس تلوزیون قورت دادم. حالا میفهمم چرا وقتی بعد از هشت سال گفتند جنگ تمام، بزرگترها زانو بغل گرفتند و حرفی برای گفتن نداشتند. من که سر از سیاست بیپدرومادر در نمیآورم؛ جنگ و استراتژیاش را هم بلد نیستم. اما مثل بالنی بودم که داشت میرفت تا بالاترین نقطه که یک آن کسی فیتیلهاش را کشید. چقدر این چند روز از آن بالا دنیا را قشنگتر میدیدم. حالا آرام، آرام دارم میآیم پایین، امیدوارم توی دره یا کف دریا سقوط نکنم. اینها به کنار، دخترم بیدار شد و باز عین همیشه پرسید: «چی شد؟ کجا رو زدیم؟ مرحله چندیم؟»
من هم زانو به بغل گفتم: «انگار میخواد آتشبس اعلام بشه.»
جلوی آینه موهایش را شانه کشید و با تعجب گفت: «با اسراییل؟!»
به خدا نمیدانستم چی جوابش را بدهم.
من هم عین دور از جان بابایم، مثل بابامُردها تکیه زده بودم به مبل و نگاهم به زیرنویس بود که برق رفت. بالای سرم روی مبل نشست.
- آتشبس! تو که همش میگفتی میزنیم با خاک یکی بشه. هنوز که خیلی خونههاشون سالم مونده. اصلا هنوز که هستن.
برعکس روز حمله اسرائیل که گریه نکردم و فقط خشم داشتم، اشکم درآمد.
جان جدش حسین جوابی نداشتم بدهم.
فقط به یک جمله بسنده کردم.
- باید ببینیم نظر آقا چیه؟ اون بهتر از همه میدونه. بعدشم حمله دیشب به آمریکا اسمش چی بود؟
یادش نمیآمد. خودم جواب دادم: «بشارت فتح، این یعنی امید به پیروزی آخر. این یعنی ما پیروز شدیم و ادامه داره.»
زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد هم نشست سر سفره که از سر صبح حوصله جمع کردنش را نداشتم.
و من توی بالنم داشتم به زمین نزدیک میشدم. شروع کردم به ذکر گفتن.
- رضا بقضائك و تسلیما لأمرك...
خاطره کشکولی
ble.ir/khak04
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز