همراه خانواده، شب عیدغدیر تا اذان صبح پای تلویزیون بودیم. ریحانه خواهرزاده شانزده سالهام با پرتاب هر موشک ایرانی دو متر میپرید بالا. خبرهای خوش اصابت دقیق موشکها را لای بغض مانده درگلو جا میدادم. با اینکه غم داشتیم ولی با برداشتن نوار سیاه از گوشه تلویزیون و به خاطر روحیه مامان، ممنوعیت گریهزاری توی خانه رعایت شد. هیچکدام درست و حسابی نخوابیدیم.
صبح علی الطلوع در خانه باز بود به روی مهمانهای غدیر. میآمدند مامان ساداتم را ببینند.
خدا مرگت بده اسراییل! مهمانها چه گناهی مرتکب شدند که باید با قیافههای منگ میزبانی رو به رو میشدند که طالب خواب خوب چند ساعته است؟ هر مهمان جمله اولش عیدت مبارک بود. هنوز فعل بود در دهانش خشک نشده حرف را میکشاند به جنگ. به ترس. به شببیداری. به رفتن یا ماندن در کاشان. موافق؛ مخالف، میانه یا از هفت دولت آزاد. همه رقم آدم آمد. چند نفرشان را مختصر روشنگری کردم.
آنهایی که مرغشان یک پا داشت را گذاشتم در حال خرابشان بمانند. اولویت اولم خواب بود. فقط به خواب فکر میکردم. اصلا نه میتوانستم درست فکر کنم. درست روایت بنویسم. از همه بدتر نمیتوانستم یک دل سیر گریه کنم.
نزدیک ظهر عروس همسایه پیداش شد. زن خونگرم و خوشصحبتی که نشد ندارد در عرض دو دقیقه هم کلامی باهاش هزار جور شوخی و خنده راه نیندازد.
عذرخواهی کرد دیر رسیده. قبل از خانه ما همراه شوهرش رفته بودند خانه یکی از اقوام. همان فامیلی که به شوهرش توهین کرده بود شما سپاهیها...
توهین ناجوری است که دستم سمت چینش حروفش هم نمیرود.
بهش گفتم زهرا جان بیخیال به امام حسین (ع) هم گفتند خارجی!
او هم حرف را برد وسط جنگ. از جنگ روایتهایی که توی گروه مادرانه همکلاسیهای پسرش راه افتاده. به جز چهار مادر، بقیه مخالف جنگ و موافق مذاکرهاند. یکی دونفرشان توی گروه طعنه زدند؛ خوبتان شد جنگ راه انداختید؟ چرا پای بچهها را به جنگ و خشونت میکشید؟
هنوز عذاب وجدان داشت که چه خبر است دو کلام توی گروه حرف زده و گفته؛ تعریف جنگ برای پسر سوم ابتدایی شاید زود باشد. مفهوم مبارزه با ظلم را باید به اندازه فهم و شعور کودکانه برایش جا انداخت. او باید بفهمد امام حسین (ع) اش که بود و برای چه شهید شد؟
حرفش که به اینجا رسید یاد شب قبل افتاد. که همراه شوهرش بالای پشت بام چشم دوخته بودند به فوج موشکها در اوج.
زیر همان نورباران نظامی بهش خبر داد منم صبح عازمم. ساکم را آماده کن!
میگفت بدون آنکه لحن مسخره بازیام زاویه بگیرد، به شوهرم گفتم: «خب بگو ببینم کدوم یک از عکسهات بزارم برای حجله شهادت؟»
شوهر پایهتر از خودش بهش گفته بود «فردا لب رفتن بهت میگم.»
لحظه رد شدن از زیر قرآن یادش آورد الان وقت گرفتن همان عکس مخصوص است.
اجازه ورود بغض و لرزش صدا را ندادم.
فقط بهش گفتم: «محمد جان برو دیگه؛ داری خیلی خودتو لوس میکنی. من برای هر حجله یه عکس خوشگل کنار گذاشتم، خیالت راحت.»
نگاهم رفت سمت چشمهای خیس مامان. صورت نورانیاش مثل نوک کوره آجرپزی قرمزی میزد. محو حرفهای عروس همسایه بود ولی دلش جایی دیگر.
توی دلم گفتم خدایا به دلش آرامش بفرست. قوی که باشد، قوتش دامن بقیه اهل خانه را هم میگیرد.
ملیحه خانی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان